- ۱۹ نظر
- ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۱
شهید چمران در یکی از عملیاتهای نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی
مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند، ایشان یک لحظه میایستد و به همراهانشان
میگوید به زیر پاهای خود بنگرید، میبینند زیر پایشان پر از گلهای شقایق است و به همین خاطر
آن دشت را دور میزنند و سپس اقدام به عملیات میکنند، در حالی که یاران ایشان میگفتند بعد
از عملیات عراقیها آنجا را با تیربار و خمپاره شخم خواهند زد، ولی دکتر چمران گفتند ما آنها را زیر پا
له نخواهیم کرد. وقتی این جریان به استحضار امام میرسد امام میگوید: من چمران را دوست داشتم
ولی الان بیشتر دوست دارم.
خاطره از: سردار فتح اله جمیری
کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَنَبْلُوکُم بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً وَإِلَیْنَا تُرْجَعُونَ
هر فردی مرگ را خواهد چشیدو ما شما را براى امتحان دچار خیر و شر مى کنیم
و شما به سوى ما بازگشت خواهید کرد...
سوره انبیا آیه35
دقیقا وقت ِِ جوونیش رسیده بالای سرسره ( اوج توانایی ها و در بالاترین سطح ) و البته با تلاش رسیده اون بالا
اما قسمت خوشحالیش که میخواد بره پایین .. کم کم پیر شده و بعد خدایش بیامرزد ...
یاد اون آیه یس هم افتادم که میگه کسی را که عمر دراز دهیم در خلقت واژگون میکنیم ..
( هی رفته بالا و توانمند تر شده و وقتی رسیده به اوج واژگون شده هم سطحش هم توانایی هاش )...
واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن.
داوطلب زیاد بود ...
قرعه انداختند.
افتاد بنام یه جوون.
همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!
گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .
جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.
همه رفتن الا پیرمرد.
گفتند: " بیا! "
گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!
مادرش منتظره! "
ﺷﺒﯽ ﺳــﺎﮐﺖ ﻭ ﺩﻟﮕـــﯿﺮ
ﺧـــﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻗــﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺯﻏــﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺠﯿر
ﻭ ﻧـﺰﺩﯾﮑـــ ﺍﺫﺍﻥ ﺑــﻮد
ﮐـﻬــ ﭘـﯿﭽﯿـﺪ ﺑﻪ ﺁﻓــﺎﻕ ﻫﻤﻪ ﻧﻐﻤﻪ ﺗـﮑــﺒﯿﺮ
ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺫﺍﻥ ﺩﺳﺘــ ﺑﻪ ﺩﺍﻣـﺎﻥ ﺧــــﺪﺍ ﺑﺎﺵ
ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻋــﺎ ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺑـﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﮔـﺎﻩ ﺍﻟــﻬﯽ ﺩﺭ ﺭﺣﻤـﺘــ
ﻭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﯿﺮﯾــﻦ ﺍﺟﺎﺑﺘــ
ﺷﺪﻡ ﻏـــﺮﻕ ﻋﺒﺎﺩﺗــ
ﺩﻭ ﭼﺸﻤﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﻡ ﺍﺷﮑـــ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﻫﻤﻪ
ﺳﻮﮔﻨﺪ
ﮐﻪ ﯾــﺎﺭﺏ ﺗﻮ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺪ
ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺧـــﺪﺍ ﺑﯿﻦ ﺩﻋﺎﯾﻢ
ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺍﺫﺍﻥ ﺣـــﺮﻡ ﮐـــﺮﺏ ﻭ ﺑﻼﯾﻢ
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺳﻮﺯ ﻓﺮﺍﻏﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﯽ ﺗﺎﺑـــ
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺯﺩﻩ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺷﻪ
ﻣﻬﺘﺎﺑـــ
ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺍﺩﯼ ﺳﻮﺯ ﻭ ﻋﻄﺶ ﻭ ﺩﺭﺩ
ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺍﺩﯼ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺁﺑـــ
ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺍﺩﯼ ﭘﺎﮎ ﺣـــﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺭﺑــﺎﺑـــ
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻨﺶ ﻫﻤﻪ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺘــ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷــﻮﺭ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﺳﺘـــ
ﺣﻤـــﺎﺳﻪ ﺍﺳﺘــــ
ﻏـــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺘـــ
ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻭﺍﺩﯼ ﻃــﻮﺭ ﺍﺳﺘــــ ...
ﻭ ﻓـﺮﺵ ﺣـــﺮﻣﺶ ﺍﺯ ﭘـــﺮ ﺣــﻮﺭ ﺍﺳﺘــ
ﻭ ﺑـﺮ ﻣﻬـــــﺪﯼ ﺯﻫـــﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺷﺐ ﺭﺍﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺳﺘـــ
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺣـــﺮﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻟﻬﺎﺳﺘــ
ﻭ ﻋﺸﻘﺶ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﮔﻞ ﻣﺎﺳﺘــ
ﺯﯾــﺎﺭﺗﮕﻪ ﺯﻫـــﺮﺍﺳﺘــ
ﻋﺒــﺎﺩﺗﮕﻪ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﺳﺘــ
ﺩﺧﯿـﻞ ﺣــــﺮﻣﺶ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﯿﺴﯽ ﺍﺳﺘــ
ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﺧـــﺪﺍ ﻣﺤﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎﺳﺘــ
ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﻮ ﺣـــــﺮﻡ ﺷــــــﺎﻩ
ﻭ ﯾﮏ ﺳﻮ ﺣــــﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻘــﺎﺳﺘـــ
ﻣﮑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗــﺪﻡ ﺭﻧﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﺳﺖ ﮔﻞ ﯾﺎﺳــ
ﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳــ
ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﺫﮐــﺮ ﺍﺑـــﺎﻟﻔﻀﻞ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﺶ
ﻫﻤﻪ ﺍﻟﻤﺎﺳــ
ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻌﺒﻪ ﮐﻮﭼﮏ ﮐــﻔـــ ﺍﻟﻌﺒـــﺎﺳــ
ﻣﮑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪ ﻣﻮﺝ
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺯﻧﺪ ﭘﺮ ﺑﻪ ﻫـــﻮﺍﯾﺶ ﺩﻝ ﻣــﻨــ ﻫــﺮ ﺩﻡ ﻭ
ﻫــﺮ ﺷﺐ
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎﯼ ﺯﻣﯿﻨﺶ ﻫﺴﺖ
ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻗﺪﻡ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺣﻀــﺮﺕ ﺯﯾﻨﺒــ
ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺎﮎ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺑــﺪﺭ ﻭ ﺍﺣﺪ ﺧﻨﺪﻕ ﻭ ﺍﺣﺰﺍﺏ ﻭ
ﺣﻨﯿﻦ ﺍﺳﺘــ
ﮐﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻋـــﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺮﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿــﺎﺑــﺎﻥ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﮐﻬــ
ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﺑﯿــﻦ ﺍﻟﺤــــﺮﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ
...