باید مراقبـ بود ...

باید مراقبـ بود ...

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۹
بهمن
۹۲

 

من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی

 احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته

 و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فانا دیته

..........................................................................................................

 آن کس که مرا طلب کند، من را می‌یابد و آن کس که مرا یافت، من را می‌شناسد

و آن کس که مرا شناخت، من را دوست می‌دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می‌ورزد

و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم

و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می‌کشم

و آن کس را که من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است

 و آن کس که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او هستم».

.......................................................................................................

بی ربط:این روزا خیلی به ماه نگاه می کنم ،حیف که نمیشه مثل قدیما تو پشت بوم خوابید یا رفت و نشست و ساعت ها به ماه نگاه کرد...

نمیدونم همش حس میکنم تو هم بهش نگاه می کنی... میگم یعنی داری از کجای دنیا نگاه می کنی؟بعضی موقع ها مثل بچه ها میگم شاید اصلا رفتی داری تو ماه زندگی می کنی... نمیدونم فقط میدونم نگاهه به آسمون آرومم میکنه... تو رو توش می بینم ... تو غایب از نظر مایی ولی خوب میدونی که داریم چیکار میکنیم...حاضریو شاهد(حدیث امام رضا) ...در لحظه خطام، ولی انقد مهربونی که به روم نمیاری...این سخنرانی معرفتم که انگار باید هر روز گوش کنم تا یادم بمونه ... که اصلا جسمت مهمه ... روحت مهمه ...وجودت مهمه... اصن همه چیز بخاطره توه که هست.

فقط اینو یادمه که جسم امام نگهبان بقیه اجسامه و جسم عالم با جسم امام برپاست و روح عالم با روح امام برپاست ... اگه عالم برپاست بخاطره امام برپاست...و همش بخاطره عظمته امامه...


پ .ن : هر کی و هر چی جاش تو قلبم نیست ...قلبم باید فقط خونه خودت باشه عزیزم.

بهم کمک کن تا این دل مردمو دوباره زنده کنم ...

اباصالح (عج) مددیـــــ

سندو تفسیر حدیث بالا در ادامه مطلب

۲۷
بهمن
۹۲

 

بغض حلقومم را فرا گرفته است، می خواهم بگریم. می خواهم فریاد بکشم،

می خواهم به دریا بگریزم و می خواهم به آسمان پناه ببرم. اشک بر رخساره

زردم فرو می چکد. آن را پاک می کنم تا دیگران نبینند، به گوشه ای می گریزم تا

کسی متوجه نشود...

چند ساعتی سوختم و در شور و هیجانی خدایی غوطه خوردم. قلبم باز

شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس می کردم که به خدا نزدیک

شده ام، احساس می کردم که از دنیا و مافیها قدم فراتر گذاشته ام، همه را و

همه چیز را ترک کرده ام فقط خدای بزرگ را پرستش می کنم...

راستی عبادت چیست؟ جز آن که روح را تعالی دهد؟ و آن احساس

ناگفتنی را در دل آدمی ایجاد کند؟ احساسی که در آن تمام ذرات وجودش به

ارتعاش در می آید، جسم می سوزد، قلب می جوشد، اشک فرو می ریزد، روح

به پرواز در می آید و جز خدا نمی بیند و نمی خواهد... این احساس عرفانی، که

از اعماق وجود آدمی می جوشد و به سوی ابدیت خدا به پرواز در می آید

عبادت خوانده می شود...

ای خدای بزرگ، من چند ساعتی تو را عبادت می کردم و عبادت عجیبی

بود! عبادتی که از تلاقی غم با غمی دیگر به وجود آمده بود. آن جا که دنیای

تنهایی، با موجودی تنها برخورد می کرد، آن جا که من، خداوند عشق لقب

داشتم با فرشته ای برخورد کردم که سراپای وجودش عشق بود...

خدایا چه دنیایی خلق کرده ای؟ چه آسمان های بلند، چه گل های

رنگارنگ، چه دریاها، چه کوه ها، صحراها، جنگل ها، چه دل های شکسته ای،

چه روح های پژمرده ای، چه دردهای کشنده ای، چه عشق ها، چه فداکاری ها،

چه اشک ها و چه حرمان ها...

عجیب آن که، بزرگی و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادی،

جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمی خواهی. ما هم عشاق وجود توییم که

دل سوخته و دست و پا شکسته به سویت می آییم. تو ما را در آتش غم

سوزاندی و خمیره خاکی ما را با کیمیای عشق، به روحی فوق زمین و

آسمان ها مبدل کردی که جز تو نمی خواهد و جز تو نمی پرستد.

از کتاب "خدا بود و دیگر هیچ نبود"   نوشته "شهید دکتر مصطفی چمران" در تاریخ"۲۲ آوریل ۱۹۷۵"

یادداشت های لبنان

۱۹
بهمن
۹۲

خدایا ..خیلی سخته ...امشب...

شب اول قبرشه...خودت کمکش کن...دقیقا دو ماه بعد از پدرش...

تو مراسمش داشتم فکر می کردم که چقدر زندگی دنیا کوتاهه... چقدر بی ارزشه ... چرا قدر لحظات خوبه زندگیمو ندونستم ... اگه همین الان بهم بگن وقتشه باید بری ... که تازه به هیچکس نمیگن ... بارمو بستم؟!


امشب داشتم فکر میکردم... ورد زبونم شده اللهم ارزقنا شهادت ... میرم جنوب حس میگیرم که خدااااااا کاشکی بودم اون موقع ... که الان معبر شهادت بستس ...

خواهرم تو مراسم بهم گفت .. . اگه همین الان بهت بگن بیا سوریه بجنگ ... یا بفرمایید شهید شید ! ... چی میگی؟ !

جا خوردم ... 

دیدم نه ... وضعم خیلی خرابه ...

حالا کو شهادت ؟ من کجام و ...

من هنوز درگیر دنیام ودغدغه های دنیاییم...

امشب فهمیدم .... بازه ... خیلی هم باز ...

اما من...

۱۹
بهمن
۹۲

امام زمانا...

تو چراغ آفتابی گل آفتاب گردان نکند به ما نتابی گل آفتابگردان، نه گلی فقط که نوری نه که نوری بوی باران تو صدای پای آبی گل آفتابگردان، نه گلی نه آفتابی من و این هوای ابری نکند به ما نتابی گل آفتابگردان، تو بتاب و گل بیفشان سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی گل آفتابگردان .

 

۱۶
بهمن
۹۲
یک سری اتفاقات جالب داره می افته ...

 دیروز بعد از قرار دادن پست قبلی ٬ میدونستم اجازه صادر نمیشه برم حضرت عبدالعظیم... چه برسه تنهایی ...

با این حال و با دانستن اینکه نزدیکه اذانه مغربه و تاریک ... دل به دریا زدم و همینطوری از سره دلخوشی ...

وقتی مامانم شنید خندید اولش فکر کردم اجازه دادن اما بعدش فهمیدم نه ... دارن به این میخندن که مگه نمیدونی ماشینو بابا برده ...

وقتی فهمیدن که من میخوام با مترو برم و زود به نماز مغرب برسم ٬ اصلا باورم نشد ... گفتن می خوای یه زنگ  بزن با دوستات برو

به چند نفری زنگ زدم ٬ همه دوست داشتن بیان اما اجازه.... براشون جالب بود مامان بنده چطور راضی شدن ...

حالا در هر صورت وقتو تلف نکردم و تنهایی با مترو راهی شدم ... توی مترو توی حال خودم بودم ٬ فکر میکردم...

 به همه چیز ... بعد نگاه مردمو رو خودم حس کردم ... برگشتم دیدم اکثرا نگاهشون به منه...

تو شیشه خودمو نگاه کردم ... نا مرتب نبودم ...شاخ هم نداشتم ... یه لحظه برگشتم دیدم یه چادری هم تو واگن ما نیست ... همه به طرز عجیب و وحشتناکی به ظاهر خودشون رسیده بودن... حس غربت بهم دست داد بعد یاد این شعر های تلویزیون که برای دهه فجر خونده میشه افتادم ... اون زمان ها همه دل و عمل و ظاهر آدما یه حرف برای گفتن داشت اما حالا ...

کجای کار ایراد داشت که وضع مملکت باید اینجور بشه... کاش اصلا تکنولوزی انقدر پیشرفت نمیکرد... کاش هیچوقت ماهواره نبود... کاش هیچ کس راضی نمیشد اونو وارد حریم خونش کنه...

توی همین فکرا بودم که پسر بچه ای چادرمو تکون داد خاله خاله میشه ازم یه فال بخری...یکی برداشتم ...

اومدم باز کنم که باز سنگینی نگاه ها نگذاشت ...

خلاصه وقتی رسیدم حرم هوا تاریک و خلوت بود ... راه میرفتم و فکر میکردم  ... سلام نماز عشاء بود ... ناراحت شدم که به نماز نرسیدم .

بدون زیارت اول رفتم نماز خوندم ... بعدش دنبال تسبیح توی کیفم بودم که فالو پیدا کردم ... گفتم یا علی و بازش کردم ....

خیلی تعجب کردم... فقط می خندیدم ... مردمو بگو ....

این فال توی این شرایط توی این زمان توی این مکان فوق تصورم بود... جواب همه سوالات ذهنیمو تو اوج خوش بینی گرفتم... خدایا شکرت

خلاصه بعد زیارت ترسیدم بمونم برگشتنی خیلی خلوت تر بشه خطرناک و... ساعت ۷.۳۰ بود برگشتم ...

ساعت ۸.۲۰ رسیدم ... سرد بود ... برف بود ... قشنگ بود ... هم هوا هم حال من ...

نصفه شب سخنرانی  آقای دکتر رفیعی از حضرت عبدالعظیم کانال ۸ پخش کرد ...

روزه خوبی بود ممنونم...

به نظرم وقتی تنها نباشی خوشحالی ... آدم تو شادی خدا رو فراموش میکنه ...

یعنی سخته بیادش باشه ولی تنهایی کمک میکنه آدم فکر کنه ... فکرم کمک میکنه آدم بیشتر با خدا حرف بزنه...

همینش قشنگه...

ممنون خدا جونم