باید مراقبـ بود ...

باید مراقبـ بود ...

۱۱ مطلب با موضوع «واجب فراموش شده» ثبت شده است

۰۳
فروردين
۹۴


زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است.

سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند.

 و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟

و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش بیش‌تر دوست داشته باشد؟

و مگر نه آنکه خانه‌ی تن راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه‌ی روح آباد شود؟

و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه‌ی سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد،

برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟

و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور بر می‌آید؟

....

و من همچنان مانده ام که این کربلا چیست؟! ....

فقط 

می دانم این راه گفتنی نیست 

رفتنیست ...

باید "بود" تا "شد" 

+ از پارسال تا حالا چقدر حواسمون

به واجبفراموش شده بوده که دیگه

 فراموشش نکنیم ؟                      

+ چقدر رفتیم دنبالش تا یاد بگیریم؟

+حواسمون هست به اینکه واجبه!

+چند تا شهید دیگه باید بدیم تا ما  

همبه خودمون بیایم ؟                  

+ حواسمون به فرمایش حضرت آقا

هست؟                                    

اندکی فکر . . .

  • ۸ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۱
۰۶
بهمن
۹۳

فطرت پاک

خوشگل شو...

 گروه خواهران جنبش دانشجویی حیا 

 
سلام
بنده یه پسر 4ساله دارم، دیروز باهم سوار مترو شدیم.
یه خانم بدحجاب شروع کرد بازی کردن با پسرم،پسرم اخم کرد بهش گفت
 شما زشتی.همه برگشتن سمت ما.خانم گفت چرا عزیزم؟ پسرم گفت برو اونور
،خانم گفت چیکار کنم باهام دوست شی،گفت خوشگل شو!!!!
همه واگن زوم کرده بودن روی ما،خودم تعجب کرده بودم، ولی چیزی نگفتم. 
گفت چیکار کنم خوشگل شم بلا؟! 
پسرم گفت مثل مامانم شو،لبخند رو لبای خانومه ماسید. یه نگاهی به من کرد،
بهش لبخند زدم و گفتم شما از من زیباتری قطعاً اما فطرت بچه که پاکه 
اینطوری دوست داره!(به گردی صورتم اشاره کردم)
حواسم بود که چند نفر خودشونو جمع کردن،خانومه مصنوعی دستشو برد به
شالش، پسرم گفت گوشوارتو بکن زیر روسریت. 
باور نمیکنین چه جوی بود.
آنقدر حیرت انگیز بود فضا که همه متعجب بودن.یه دختری اون طرف تر با لج
پیاده شد و گفت بچه هاشونم کردن گشت ارشاد،حال آدمو به هم میزنن.
 اما کسی دیگه چیزی نگفت.خانومه که خودشو جمع کرده بود به پسرم گفت حالا
باهام دوست میشی؟! 
پسرم به من گفت مامان منو بشون روی پات این خانمه بشینه خسته نشه.
خانمه دلش ضعف رفته بود نشست ونازش کرد.پسرم گفت جا بهت دادم منو دعا کن.
 (بهش گفتم تو مترو و اتوبوس به هرکس جا بدیم برامون دعا میکنه،اینو به همه خانوما میگه...) 
خانمه گفت تو باید برای من دعا کنی و بهش شکلات داد.فهمیدم حالش عوض شد،
 راستش خودم هم بغض کرده بودم...
۳۰
آذر
۹۳

برادران جنبش دانشجوی حیا 


سوار تاکسی بودم. جلو یک آقا. عقب اول یک خانم چادری سوار شد و بعد یک خانم مانتویی که کمی بدحجاب بود و بعد بنده.

خیلی سختم هست وقتی اینجوری میشه. به معنای واقعی کلمه قلبم میریزه وقتی حتی لباسم تو ماشین به یک خانم میخوره. هر دفعه هم کلی خودم رو فحش میدم که چرا نشستم اینجوری.

خیلی عصبانی میشم از دست خودم.

بگذریم

ماشین حرکت کرد و بنده برای اینکه به این خانم مانتویی نخورم خودم رو چسباندم به شیشه ولی انگار فایده نداشت. هرچی من میرفتم اونطرف انگار اون بنده خدا هم که حواسش نبود میومد اونطرف تر. آنقدر نزدیک شیشه بودم که انگار داشتم یارگیری میکردم، مهاجم تیم مقابل رو که خدایی نکرده نره توپ رو بزنه تو گل! انصافا اگه فوتبالیستهامون اینجوری یارگیری کنند دیگه مشکل نداریم تو گل خوردن. حالتم جوری بود که صورتم رسما تو شیشه بود. اگر عرض بنده رو به فرض 40 سانتی متر تصور کنید، انقدر فشرده کرده بودم خودم رو تبدیل شده بود به 20 سانتی متر. خودم به توانایی های خودم پی بردم که چه استعدادهای نهفته ای دارم. :)

اون خانم هم کم نمیذاشت انصافا. داشت انگار از پشت دفاع رو پوشش میداد و ولم نمیکرد. خدا رو شکر در ماشین باز نشد و اگرنه بنده پرت شده بودم بیرون.

من هم خندم گرفته بود و هم عصبانی بودم که آنقدر زن داشت صمیمی میشد باهام.

یکهو مدد رسید

خانم چادری گفت: خانم کمی بیاید اینطرف تر. اون بنده خدا تو شیشه رفته.

منم تو دلم گفتم خداخیرت بده آبجی.

اونم رفت اونطرف تر و منم گفتم: آخیششششش

چقدر نفس کشیدن خوبه.

خلاصه این بود داستانهای من و شیشه و دو آبجی

۱۲
آذر
۹۳

گروه خواهران جنبش دانشجویی حیا

تو یکی از روزهای ماه رمضونی که گذشت، تو مترو بودم یکی دو تا ایستگاه دیگه باید پیاده میشدم که خانمی رو دیدم با آرامش و تدبر خاصی داره قرآن میخونه ولی...
شالی که سرشه اون قدر نازک هست که تمام موهاشو نشون میده؛ تصمیم گرفتم از روش غیرمستقیم استفاده کنم، موقع پیاده شدن کاغذی بهش دادم که بعد از سلام و التماس دعا نوشته بودم:
آیه ی 31 سوره ی نور رو هم بخونید لطفا، البته با ترجمه.

۱۱
آذر
۹۳

گروه خواهران جنبش دانشجویی حیا 

با یاد شهیدان علی خلیلی و مدد خانی

روز دوشنبه رزم نمایشگاه کتاب، موقع برگشت رو با یکی از دوستان بودم، تو مترو، تو ایستگاه دروازه ی دولت، خواستیم که از پله  برقی به سمت خط 3 مترو بریم، دو تا خانم رو دیدیم که ظاهر مناسبی نداشتند، من اصلا حواسم نبود، دوستم بهم گفت که به اینها تذکر بدیم، یا علی گفتیم و باهاش جلو رفتیم، سلام دادیم و بهشون توضیح دادیم که پوششتون درست نیست، در شان شما نیست ......وخلاصه بعد جمله های ما خانمه یه نگاهی به ظاهر من انداخت و  با صدای بلند گفت:

شما حق ندارید تو کار من دخالت کنید، به چه حقی این حرفها رو به من می گید  .......منم برگشتم با صدای آروم بهش گفتم به خاطر خودت می گم....  وقتی دیدیم بلند حرفش رو می زنه و ممکنه دعوا بشه ،من و دوستم از خانمه سریع جدا شدیم  و به طرف پایین پله ها  داخل جمعیت گم شدیم و راهمون رو ادامه دادیم و از قضا این دو تا خانم هم با ما هم مسیر بودند... ولی اونا از پله برقی می اومدند پایین.

این خانم هم چنان با صدای بلند داشت با دوستش حرف می زد ، به طوری که همه می شنیدند، و بین حرفهاش از کلمات زشت هم استفاده کرد...و همه داشتند این دونفر رو نگاه می کردند که اینا مخاطبشون کیا هستند.

من و دوستم ریلکس بودیم و اصلا پشت سرمون رو نگاه نکردیم تا اینکه کلا صدا قطع شد.... تو این چند ماهی که خدا توفیق داده و نهی از منکر رو انجام میدیم، تا حالا با این موردی که براتون تعریف کردم، دوبار همچین اتفاقی برام افتاده، بقیه ی مورد ها ، خانمها خیلی خوب برخورد کردند..

ممکنه نهی اولی ها با خوندن این مورد انگیزه شون رو از دست بدند، ولی گفتن این واقعیت، شاید برای بعضی از افراد کارساز باشه. با این واقعیت ها نباید ذره ای از واجب فراموش شده مون کوتاه بیایم.....

خدا برای ما مهمه، نه سرزنش و ناسزا شنیدن و تحقیر....