باید مراقبـ بود ...

باید مراقبـ بود ...

خاطرات خوب ِ جهادی

پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۱ ب.ظ
بسم الله 

یه روستایی اطراف رباط کریم 


فقر فرهنگی شدیدی داشتن ... 
خیلی فقیر مادی نبودن اما فقر فرهنگی حاکم بر جامعه امروزی خیلی روشون اثر گذاشته بود ؛ خیلی از مسائل احکام روزمره رو نمیدونستن اما خیلی راحت از مد و اینکه الان چی مده و داستان چیه خبر داشتن .. 

امکان نداشت تو دو کلام حرف باهاشون بزنی  از واتس آپ و لاین و وایبرو فیسبوک و صد البته ماهواره و فیلم هاش صحبت نکنن ...

ما تو یه مدرسه بودیم و صبح ها و عصر ها کلاس داشتیم تو همه سنین هم پسر ها هم دختر ها 
اما من خیلی همراه بچه ها نبودم فقط یه روز هایی میتونستم برم ...

روز اولم  قرار بر اردو بود اونم امام زاده داوود ..
دوستان ما هم به ترتیب خاله عسل و خاله پریسا و خاله مریم و خاله الهه و.. همینطور همه خاله بودن ... 

 تو همون مدرسه مربی های آقا هم بودن که خب کاره زیادی از دستشون بر نمیومد و فقط مشغول بازی بودن ( نیشخند ) 
( به قول دوستان یه سری باید جهادی بریم بره خود ِ این بنده خدا ها تا دست از مسخره بازی بردارن ) 

خب دست اول هم من رو با خاله عسل و پریسا انداختن تو اتوبوس پسرهای بزرگ تا امام زاده داوود !! 
مادرا ته اتوبوس پسر ها از حدود کلاس هفتم تا ...  ماشاالله .. 
صدا به صدا نمیرسید و فقط من جیغ و داد میشنیدم با خاله خاله خاله خاله ... 
یواش یواش میومدن و باهام آشنا میشدن عسل هم تا شرایط رو اینطور دید رفت اون وسط گفت همه ساکــــــــــــــــت : 

خانم دکتر میخوان براتون صحبت کنن ایشون اصلا وقت نداشتن و با کلی هماهنگی رسوندیمشون اینجا و ...
همه مات رو به من 

من :l

نهههههه  بابا .. من چییی دکتر ؟! 
( خنده)

خلاصه به خاطره لطف این عسل خاله ما دیگه هیچ وقت خاله لقب نگرفتیم و شدیم

"دکی جون"
 اون هم بنا به فرمایشات جواد آقا ( 13 ساله )
جواد آقا اولش به ما خیلی کم لطفی میکرد و کلا به قول خودش رفته بود تو کار ایسگاه و دکی جون

* ایسگاه : یه سری الفاظ تو روستا تو دهنه همه بود یکیش ایسگاه بود که بعدا کاشف به عمل اومد حین مسخره کردن و سره کار گذاشتن استفاده میشه .
* یکی هم گوشی هوواوی بود : که خب تو این روستا فقط یه حالت داشت گوشی یا هوواوی بود یا اصلا گوشی نبود .. فقط اون حساب بود .

انقدر رفتیم سر کار تا دست آخر ما هم بععله ...
موقع برگشت به منزل تو راه با خودمون و بچه ها کار میکردیم طرز صحبتمون برگرده ... ( لبخند) 
ولی آخرش منو جواد خیلی با هم خوب شدیم ...

یکی دیگه بود مرتضی
 ( خیلی کوچولو بود منم فکر کردم کلاس دوم باشه دستش سوخته بود شدیــــــــــــــــد
 آورده بود بهم نشون بده  ؛ منم خیلی دلم سوخت و ریش ریش شد )

  اما بعدا گفت : 14 سالمه خاله !!

من :l 
14 سالگی :l 
خاله :l

حالا سوختگیشم جریان داشت ؛ اینو وقتی فهمیدم که تو اون مدرسه همه درها با لگد باز میشد ... 

دوستان پر لطف ، اصولا هنگام ورود ؛ اولین نفر به کلاس رو شرمنده میکنن
 ( یک لیوان آب جوش بالای در میگذارن تا هرکس درو باز کرد ...)

تمام تلاش دوستان تو جهادی این شد که اون آب جوش رو فقط کمی زودتر بریزن تا کمی سرد بشه وگرنه حذف بشو نبود ... 

یه مبینا هم بود که کلا میچسبید به آدم و .. دستتو ول نمیکرد ... هیچ خاطره ای جز چسبین ازش ندارم نه حرف میزد نه کاری داشت فقط میچسبید (: 

خلاصه تو اتوبوس تا موقع رسیدن ما همچنان  وسط اتوبوس  از بقیه حدیث میپرسیدیم .. 
وقتی از حفظ حدیث رو میگفتن ازشون میپرسیدم خب ینی چی این؟ مفهومشو بگو /  بعد کلی سره این مفهوماش همه تو بحث شرکت میکردن .. مخصوصا مامانا .. 
و خوبم گوش میکردن انگار تشنه ی بحث بودن .. 
پیش خودم گفتم ما اینجا چقدر امکانات داریم استفاده نمیکنیم ... افسوس..


تو اتوبوس خیلی عکس گرفتم اما انقد تکون میخورد که همش تار شده ..  بنده خداها چقدرم ژست گرفتن و جنگولک بازی در آوردن ...
میریختن رو سر هم و بره هم شاخ میذاشتن ...

+( بعد زیارت ) ازدستشون فقط میخندیدیم ؛ نشسته بودیم نهار ( جاتون خالی) ( روبرومونم داستان های ایسگاه ):




اینا اون طرف بره ملت ایسگاه و .. 

راستش نکته اخلاقی خوبی نداره تعریفش اما ...

جواد و علی و سهیل آقای صاحب خر رو سر کارش گذاشته بودن آخر سر گفتن معاملمون نمیشه و .. لااقل بذار ما با خرت یه عکس بگیریم .. 

آقای صاحب خر هم گفتن هزینه داره 500 تومن بره هر عکس !!! 

خلاصه دوستان اینو سوژه کردن دیگه کسی حاضر نمیشد با کسی دیگه  عکس بگیره قیمت میدادن میگفتن خر 500 پس ما هم فلان اوشلوق ...
آخر سر هم سهیل انقد با آقاهه دعوا کرد ما هم فقط میخندیدیم از دستش 
میگفت فک کرده ما خر ندیده ایم چند تا میخوای برات بیارم ؟؟‌ما خودمون بچه داهاتیما ... 


برگشتنی هم برادران گرام مینی بوس نگرفتن و پیاده گز کردیم تا اتوبوسا با یک عدد مبینای چسبون !!


جواد هم  فقط مشغول لطف به ما بود .. 
هر ماشینی میدید مدل بالا میرف درشو باز میکرد میگفت دوستان ماشینه دکی جون !!
اینم جواد ( امام زاده داوود / دقیقا محل ایسگاه )

خیلی خوش گذشت اما برگشتنی انقد سرم دردگرفته بود همه میخندیدن میگفتن باز تو خوبی ماها که رسما هنگیدیم روزای اول

-------------

فرداش تو مدرسه کلاس پسرهای متوسط ( تقسیم بندیمون اینجوری بود کوچیکا / متوسطا/ بزرگا) صبح 

آموزش تهیه روزنامه دیواری ( رسما اون آیکون که داره موهاشو میکنه ) 

بعدا فهمیدم آقایون مربی بره این کلاس چوب تراشیدن ..

فقط صدام گرفت اما بالاخره روزنامه دیواری درست کردن ( اینم عکسشون ؛البته تعدادیشون فرار کردن ) 

کشته مرده این اسم گروهاشونم دعوا داشتیم سره اسم عقاب 
یکی رو گذاشتیم عقاب طلایی یکی هم عقاب سرخ یکی هم همون عقاب ... بقیه هم چهار سوی علم و دانشمندان کوچک و محمدی 
حالا اسم گروه دخترا : کیتی صورتی / یاسمن / یاس / مریم  ( تفاوت رو احساس کنید !!‌) 

به قول بچه ها قیافم دیدنی بود شوخی نبود که همون کلاسی رفته بودم که مربی آقاها چوب میبرن !! 
اولش نمیدونستم که این کلاس تا حدودی سوژس اما بعد از رفت آمد های مشکوک و جویا شدن حالم فهمیدم نگران سلامتیمن همه
 ( نیشخند) 
به هیچ صراطی مستقیم نبودن گوشی داشتن هندسفری تو گوش اصلا تو فاز مدرسه نبودن .. میرفتن میومدن انگار نه انگار ...
اما بعد 

درست شد همه چی 

فقط تا دو روز صدا نداشتم همین ! 
و فهمیم راز صدای گرفته ی تمام بچه ها رو ..
این لباس طوسیه آقا رضاست 
همه ازش حساب میبردن خیلی کمک بود تو ساکت کردنشون یه اخم میکرد کافی بود ...


تا زنگ بخوره یه سوالایی میپرسیدن واقعا بعضیاشو نمیدونستم چه جوری جواب بدم 
 مثلا چرا خدا خداشد شیطون شیطون ؟
 
تا ولشون میکردم میدیدم ریختن رو سره هم دعواااا میزنن همو... و فحش ... 
نشستم قانون وضع کردم هر کی فحش داد باید دهنشو اب بکشه بعد حرف بزنه !! و کلی صحبت های پند آموز و فرشته های سمت چپ و راست و نویسنگیشون و ...

+تو این روزنامه دیواری یه قسمت داشت لطیفه 
یه گروه نوشته بود : به یه پیرمرده میگن عشق چیه ؟ میگه همون که منو پیر کرد ... 
با دوستان همه با هم رفتیم تو افق وقتی اینو خوندیم ... ( آیکون رمانتیک ) :)

عصر ؛ کلاس دختر های متوسط ( نقاشی با موضوع شغل آیندتون ) 



خیلی بهم خوش نگذشت عادت داشتم جیغ و داد کنم اما اینا ساکت و آرووم بودن فقط گاهی دعواهای لوس با هم میکردن خانم موهامو میکشه خانم مدادمو برداشت ... بعدم گریههه و از همه بد تر همشون گرایش شدیدی به چسبیدن داشتن ...
دست بچه ها درد نکنه تو اون مدت خوب کار کرده بودن رو بحث حجاب بچه ها  .. 
اونایی که چادر سر نداشتن خجالت میکشیدن بیان عکس بگیرن / 

با درد نوشت :
فقر فرهنگی ینی این که تو این کلاس اکثرشون شغل آیندشون رو آرایشگری کشیده بودن
و تمام  مد ِ‌روز رو هم تو نقاشیشون اعمال کرده بودن ...


با دوستان موقع برگشت از نگرانی هامون میگفتیم از وضعیت آلودگی فرهنگی ..
 اینکه تو دوره های ماها که این ها نبود این شدیم حالا  چه خواهد شد ؟؟!!

+ اینم یه جوجه ی مهربون بود ...


این جناب آقای پلیس هم خیلی جدی بودن همیشه ؛ به افتخاره عکس اخماشو باز کرده برامون خندیده 
اسمش "‌چمران " بود ... 
ان شاالله خودشم چمرانی بشه ...

خدا عاقبتمون رو ختم بخیر کنه 

اما  حقیقتا لذت بخش ترین روز های عمرم بود..
کاش بیشتر می تونستم هم راهشون باشم ...

ان شاالله دفعات بعد 

نظرات  (۸)

خیلی خوب بود خد خیرتون بده دست تون در  نکنه ان شاء الله امام زمان اجرتون رو بده
پاسخ:
ممنون 

لطف دارید / به همچنین 
  • وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
  • به به
    :)

    ببینیم امسال نصیبمون میشه
    خیلی دوستدارم تجربه کنم!!


    پاسخ:
    خیلی خوش میگذره 

    ان شاالله نصیبت....

    ممنون خواهر 
  • یک سبد سیب

  • جالب بود :)

    پاسخ:
    :)
  • فانوس جزیره - گمنام
  • سلام
    خاطره تون رو کامل خوندم خیلی جالب بود.
    منم یه زمانی خیلی کوهنوردی میرفتم و پای هر کوه هم که یه روستا هست، یکی از ویژگی بارز بچه های روستا اینه که مهربون و خونگرم هستن.
    انشاالله که همه این بچه ها عاقبت بخیر شن.
    در پناه حق.

    پاسخ:
    علیکم سلام 
    خیـــــلی مهربون و خیــــلی خون گرم 

    یه سید خانم داشتیم هر روز برامون از حیاطش نعنا میچید میورد برامون ( تابحال همچین عطری از نعنا به مشامم نخورده بود )
    تا مدت ها که جهادی تموم شده بود هر روز زنگ میزد به تمام بچه ها و ابراز دلتنگی میکرد ...

    ان شاالله 
    ممنون
  • مردی بنام شقایق ...
  • سلام

    کلی خاطرات از ما زنده کردید

    سالها بعد آدم میفهمه اردو جهادی چه نعمتیه و چقدر محروم شدن ازش سخته

    +
    این روزا که شدیدا درگیرم و وقت کارهای شخصی رو هم ندارم به شدت نیازمند یه اردوی جهادی یک هفته ای ام که از همه چیز جدا بشم و برم واسه خودم تک و تنها...

    حتی شده چوپونی کنم هم حاضرم ولی یه جا تک و تنها باشم بی سر و صدا و ادم!


    ان شاالله بازم قسمتتون بشه

    بعد ازدواج این نعمت از ما گرفته شد حسابی!
    پاسخ:
    سلام علیکم 

    ما الانم دلمون تنگ شده ..

    ان شاالله 

    خیلی جالب بود

    یه جوری حال و هوام به کلی عوض شد ... و خیلی دلم خواست تو این فضا بودم 

    ناهارم که واقعا جام خالی بود :D


    واقعا حالا می فهمم که چقدر سخته پاسخ دادن تو  اون دنیا  به این معصوم ها ...

    خیلی لذت بردم...چقدر خوب همه لحظه ها رو توصیف کرده بودی..دلم می خواست منم اونجا بودم..تا حدودی می تونم تجربه ای که داشتی رو درک کنم..منم یه مدت با بچه های افغان سر و کار داشتم..اجر کارت با خدای مهربونی که این دل پاک رو به تو داده...ر
    پاسخ:
    ممنون عزیزم ، خوشحالمون کردی آیدا جونی ...
  • جهادگر بسیجی
  • اردوی جهادی واقعا خوبه...
    به امید اینکه توی هیچ کشورمون فقر فرهنگی وجود نداشته باشه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">