شهید...
يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۴ ق.ظ
دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشنی بخشم به جمعی و خود تنها بسوزم
اگر روزی من مردم چشمهایم را باز گذارید ، تا بدانند کورکورانه نمرده ام
دست هایم را از تابوت بیرون گذارید تا بدانند که چیزی با خود نمیبرم
پاهایم را روی زمین بکشانید تا بدانند از اینکه مرده ام خوشحالم و با پای خود از این دنیا میروم
و وقتی مرا به خاک سپردید یک قالب یخ بر سر مزارم گذارید تا بجای مادر مرحومم بر سر مزار من بگرید...
جملاتی از دفتر خاطرات سرباز شهید امیر حسن افشین زینالی
پ.ن:
در حریم امن رضوی ،بهشت ثامن الائمه ؛شناختمش
و در یافتم تنها با بیست سال میتوان از اینجا تا آسمان را درک کرد و دانست..
شهدا حقیقت رو پیدا کردند...
زمان بادیست که می وزد
هم هستـــــ
هم نیستـــــ
آنان که ریشه در خاک استوار دارند از طوفان گریزی نیست...
- ۹۳/۰۲/۰۷
چقدر قشنگ نوشته...
روحش شاد