باید مراقبـ بود ...

باید مراقبـ بود ...

ته مانده های ذهنم...

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۹ ق.ظ

شهادت همچون میوه ای است که نمی توان آن را نارس از درخت چید و سعادتی است که خداوند نصیب بندگان خاص و مقربان درگاهش می نماید.

نصیب کسانی می کند که توانسته باشند از همه وابستگیها دل کنده و قلبشان فقط و فقط از عشق خدا مالامال گشته باشد. عاشقانی رنج می برند که خداوند آنان را زودتر به لقاء خویش نمی رساند زیرا آنان با تک تک سلولهای بدن خود باور دارند که مهمترین بهره برداری از این دنیا، پرواز به سوی لقاء الله است.

کوتاهترین راه جهاد، شهادت است و جبهه میدان مبارزه است.

وصیت نامه شهید عبدالله غلامی"


امسال نوبهار شروعش به ماتم است

زیرا که قلب عالم امکان پر از غم است

باید که پاس حرمت زهرا نگاه داشت

سالی که فاطمیه و نوروز توأم است

میایم  که آخرین پست  امسالم  را بنویسم ...

هجوم  موضوعات در ذهنم  اجازه ی  تمرکز نمیدهد ...

 

میایم  که آخرین پست  امسالم  را بنویسم ...

هجوم  موضوعات در ذهنم  اجازه ی  تمرکز نمیدهد ...

فکر میکنم ... آخرین  نیمه شب از سال  92 رو به اتمام است و من میفهمم چقدر این لحظات... 

 لحظات با ارزشی هستند...

دوباره فکر میکنم ... به اینکه  دیروز  هم آخرین چهارشنبه و پریروزهم آخرین ... 

دوباره فکر میکنم...  هر  روزی که گذشت ... هرگز باز نخواهد گشت ... تمام لحظات هر روزم  هرگز باز نخواهند گشت ...

و من میفهمم که چه بیهوده گذراندم ... و چه بیهوده  فکرم را مشغول کردم ... و چه بیهوده  دلم  را ...

دوباره فکر میکنم ... به مسجدی که امروز رفتم ... به نمازی که خواندم ... به پیرزن هایی که اصلا به جماعت وصل نبودند و نماز جماعت میخواندند ... به خانه تکانی هایی که شده بود و وسایل بی مصرفی که آورده بودند برای مسجد ... که مثلا به نظرشان لطف کرده بودند... به صف نماز که فقط شش نفر بودیم ...  من و پنج پیرزن ...  به باران بعدش... به مردی که چتر داشت!!

به مردم که  وسایل سفره  هفت سین میخریدند... به خنده ی خودم  که چه اینها زندگی را جدی گرفتند ... که مثلا اگر تخم مرغ رنگی نباشد نمیشود!!!  قشنگه همش باشه اما دیگه شاید امسال برام مفهمومی نداشته باشه...

دوباره فکر میکنم ... به شهیدی که امروز شناختمش ... که دوباره  خدا زد  توی دهانم که نفهم ...کمی هم شده بفهم  ... شوخی نکردم که میگویم زنده اند ...  اینها واقعا زنده اند و این تو هستی که مرده ای...

ماجرایش شنیدنی بود... عکسش هم دیدنی ..

فکر میکنم ... به مهمترین فرموده ی  رهبرم در این سال که چه  محکم بود...

«اگر غلطی از رژیم صهیونیستی سر بزند، جمهوری اسلامی تل‌آویو و حیفا را با خاک یکسان خواهد کرد.»

و لذتی که برم...

فکر میکنم به نوای وبم که بد جور به موقع بود برام... لحنش ... ازش سیر نمیشم...

نمیدونم تو این به هم ریختگی چی هست که باعث آرامش میشه ... واقعا ...

حسین آرام جانم...

   دوباره فکر میکنم ... به آن  روز که برای اولین بار وارد شرهانی شدم و اولین بار شهیدی دیدم ...  به  حال بعدش ... به روضه ای که مریم  آرام  برایم میخواند ... به حسرت آن روزمان ...  با گریه میخواند  ... خدایاا بی حسین من میمیرم ...  و آنجایش که دو تایی آتش میگرفتیم ... که وعده کردی کربلایت میبرم... و هر دو نگاهمان از پنجره اتوبوس به بیرون بود...

و خداحافظیش از من... و حلالیت طلبیدنش ... و سال تحویلش ... 

دوباره فکر میکنم ... به خاطراتی که امروزدیدم و شنیدم ... و لحظاتی که دلم سوخت... از روضه ای که  خوانده میشد در یکی از همین اتاق های دو کوهه ...  و مردی که به دو کوهه میگفت عشق آباد...

به تکاندن اتاقم و کاغذ ها و نوشته هایی که پیدا کردم... و قول هایی که داده بودم و فراموش شده بود ... و غصه هایی که لبریز شده بود... و دغدغه هایی که دیگر دغدغه نبودند...

و به  اون استاد...

 و به حال بد ـ سه شنبه هایم در برگشت از دانشگاه...

و به روز بیست و هشت آذر که نقطه عطفی بود... و چه عجیب...

دوباره فکر میکنم ... به اون حرف حسابی که در اون نیمه شب شنیدم ... و چه جالب که هنوزم برایم حرف حساب است... و خدااا همچنان در حال بت شکنی ست در من... و من همچنان در خیال دست و پا کردن بت جدید...

به شرک های خفی که داشتمو نمیدیدم...

دوباره فکر میکنم...  به گناهانی که نوشته شد در پرونده ام  ... و به گناهانی که  باعث حبس دعا شدند...  و به گناهانی که برایم

امتحانات سخت اوردند ... و به گناهانی که  امام زمان را نا امید کردم.. و به نمازهای بی درکی که خواندم ...  نمازهایی که تا می آمدم

تلفظش را درست کنم توجه به معنیش یادم میرفت و تا  به معنیش میرسیدم ...  یادم میرفت  در مقابل چه کسی  ایستاده ام...

.سخت است...

باور این همه گناه  و بی توجهی سخت است.. برایم سخت است که  در تمام این لحظات چند دوربین مواظب من بودند و حرکات

 و تفکرات من رو ثبت میکردند ... و من...

اول هر سال فکر میکنم از سال قبل خیلی چیز ها فهمیده ام ... اما  آخرش پی میبرم نه...  نفهمیده ام ...فکر میکردم فهمیده ام ...

الانم  همین حس را دارم  ولی از آخرش میترسم ...

که بعد پنجاه سال عمر تازه به خودم بیایم  که تمام این مدت دور خودم میچرخیدم... و فقط  ادا بودم...

اما نه من باید بتوانم ...

حتی فکر به  اتفاقات سال 93 برایم سخت است...

خدا  تو همه اش را میدانی که چه میشود و چه نمیشود ...

میشود بهترین ها را برایم رقم بزنی...  میشود  منو آنگونه کنی که میخواهی...  میشود کمکم کنی همیشه لبخند بزنم...

میشود...

عجیب ترین سال عمرم رو پایان است و من در این لحظات اخر از خدا میخواهم ...

که نگاهش را از من نگیرد ... جوری نگاهم کند که سنگینی نگاهش را همیشه حس کنم ... هم وقتی که

شیطان گناه و اشتباهات را زینت داد و هم وقت غم و تنهایی...  همیشه  تکیه گاهم باشد ...جوری که انقدر محکم

به او اعتماد کنم که لحظه ای نلغزم...

  و

بده صدقه... به راه خدا...بده شب جمعه تو کرببلا ...

نفس نزنم... نفس نکشم ...بدون تو یا سید الشهدا...

حسین ارباب ...حسین ارباب ...

منو دریــــــــاب...

  • ۹۲/۱۲/۲۹

نظرات  (۲)

اگه دست شماها باشه نوروز که هیچ تموم سال ملت رو مجبور میکنین برای این امامای عرب عزاداری کنن ، چیه این همش ماتم و شیون
پاسخ:
پاسخ:
انقد قشنگه...
توش پر از شادی و لذته...
کاش شما هم متوجه این احساس میشدید...
والا دوست عزیز ما تو زندگی خودمونم رنگ شادی و لذت و قشنگی ندیدیم چه برسه به اینکه تو سوگواری و عزاداری ها شادی و لذت رو بدست بیاریم.شایدم واقعا یه لذت و قشنگی تو این سوگواری و ماتم ها هست که ماها لیاقت حس کردن و بدست آوردنشون رو نداریم، نمیدونم ، مرسی از کامنت زیبا و برخورد خوبتون راستیش منتظر چن تا فحش و ناسزا بودم، درود بر شما و اخلاق خوبتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">