خدا بود و دیگر هیچ نبود...
بغض حلقومم را فرا گرفته است، می خواهم بگریم. می خواهم فریاد بکشم،
می خواهم به دریا بگریزم و می خواهم به آسمان پناه ببرم. اشک بر رخساره
زردم فرو می چکد. آن را پاک می کنم تا دیگران نبینند، به گوشه ای می گریزم تا
کسی متوجه نشود...
چند ساعتی سوختم و در شور و هیجانی خدایی غوطه خوردم. قلبم باز
شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس می کردم که به خدا نزدیک
شده ام، احساس می کردم که از دنیا و مافیها قدم فراتر گذاشته ام، همه را و
همه چیز را ترک کرده ام فقط خدای بزرگ را پرستش می کنم...
راستی عبادت چیست؟ جز آن که روح را تعالی دهد؟ و آن احساس
ناگفتنی را در دل آدمی ایجاد کند؟ احساسی که در آن تمام ذرات وجودش به
ارتعاش در می آید، جسم می سوزد، قلب می جوشد، اشک فرو می ریزد، روح
به پرواز در می آید و جز خدا نمی بیند و نمی خواهد... این احساس عرفانی، که
از اعماق وجود آدمی می جوشد و به سوی ابدیت خدا به پرواز در می آید
عبادت خوانده می شود...
ای خدای بزرگ، من چند ساعتی تو را عبادت می کردم و عبادت عجیبی
بود! عبادتی که از تلاقی غم با غمی دیگر به وجود آمده بود. آن جا که دنیای
تنهایی، با موجودی تنها برخورد می کرد، آن جا که من، خداوند عشق لقب
داشتم با فرشته ای برخورد کردم که سراپای وجودش عشق بود...
خدایا چه دنیایی خلق کرده ای؟ چه آسمان های بلند، چه گل های
رنگارنگ، چه دریاها، چه کوه ها، صحراها، جنگل ها، چه دل های شکسته ای،
چه روح های پژمرده ای، چه دردهای کشنده ای، چه عشق ها، چه فداکاری ها،
چه اشک ها و چه حرمان ها...
عجیب آن که، بزرگی و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادی،
جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمی خواهی. ما هم عشاق وجود توییم که
دل سوخته و دست و پا شکسته به سویت می آییم. تو ما را در آتش غم
سوزاندی و خمیره خاکی ما را با کیمیای عشق، به روحی فوق زمین و
آسمان ها مبدل کردی که جز تو نمی خواهد و جز تو نمی پرستد.
از کتاب "خدا بود و دیگر هیچ نبود" نوشته "شهید دکتر مصطفی چمران" در تاریخ"۲۲ آوریل ۱۹۷۵"
یادداشت های لبنان
- ۹۲/۱۱/۲۷
نوشته هاشون و خصوصا مناجات های مکتوبشون کولاکه ...