باید مراقبـ بود ...

باید مراقبـ بود ...
یک سری اتفاقات جالب داره می افته ...

 دیروز بعد از قرار دادن پست قبلی ٬ میدونستم اجازه صادر نمیشه برم حضرت عبدالعظیم... چه برسه تنهایی ...

با این حال و با دانستن اینکه نزدیکه اذانه مغربه و تاریک ... دل به دریا زدم و همینطوری از سره دلخوشی ...

وقتی مامانم شنید خندید اولش فکر کردم اجازه دادن اما بعدش فهمیدم نه ... دارن به این میخندن که مگه نمیدونی ماشینو بابا برده ...

وقتی فهمیدن که من میخوام با مترو برم و زود به نماز مغرب برسم ٬ اصلا باورم نشد ... گفتن می خوای یه زنگ  بزن با دوستات برو

به چند نفری زنگ زدم ٬ همه دوست داشتن بیان اما اجازه.... براشون جالب بود مامان بنده چطور راضی شدن ...

حالا در هر صورت وقتو تلف نکردم و تنهایی با مترو راهی شدم ... توی مترو توی حال خودم بودم ٬ فکر میکردم...

 به همه چیز ... بعد نگاه مردمو رو خودم حس کردم ... برگشتم دیدم اکثرا نگاهشون به منه...

تو شیشه خودمو نگاه کردم ... نا مرتب نبودم ...شاخ هم نداشتم ... یه لحظه برگشتم دیدم یه چادری هم تو واگن ما نیست ... همه به طرز عجیب و وحشتناکی به ظاهر خودشون رسیده بودن... حس غربت بهم دست داد بعد یاد این شعر های تلویزیون که برای دهه فجر خونده میشه افتادم ... اون زمان ها همه دل و عمل و ظاهر آدما یه حرف برای گفتن داشت اما حالا ...

کجای کار ایراد داشت که وضع مملکت باید اینجور بشه... کاش اصلا تکنولوزی انقدر پیشرفت نمیکرد... کاش هیچوقت ماهواره نبود... کاش هیچ کس راضی نمیشد اونو وارد حریم خونش کنه...

توی همین فکرا بودم که پسر بچه ای چادرمو تکون داد خاله خاله میشه ازم یه فال بخری...یکی برداشتم ...

اومدم باز کنم که باز سنگینی نگاه ها نگذاشت ...

خلاصه وقتی رسیدم حرم هوا تاریک و خلوت بود ... راه میرفتم و فکر میکردم  ... سلام نماز عشاء بود ... ناراحت شدم که به نماز نرسیدم .

بدون زیارت اول رفتم نماز خوندم ... بعدش دنبال تسبیح توی کیفم بودم که فالو پیدا کردم ... گفتم یا علی و بازش کردم ....

خیلی تعجب کردم... فقط می خندیدم ... مردمو بگو ....

این فال توی این شرایط توی این زمان توی این مکان فوق تصورم بود... جواب همه سوالات ذهنیمو تو اوج خوش بینی گرفتم... خدایا شکرت

خلاصه بعد زیارت ترسیدم بمونم برگشتنی خیلی خلوت تر بشه خطرناک و... ساعت ۷.۳۰ بود برگشتم ...

ساعت ۸.۲۰ رسیدم ... سرد بود ... برف بود ... قشنگ بود ... هم هوا هم حال من ...

نصفه شب سخنرانی  آقای دکتر رفیعی از حضرت عبدالعظیم کانال ۸ پخش کرد ...

روزه خوبی بود ممنونم...

به نظرم وقتی تنها نباشی خوشحالی ... آدم تو شادی خدا رو فراموش میکنه ...

یعنی سخته بیادش باشه ولی تنهایی کمک میکنه آدم فکر کنه ... فکرم کمک میکنه آدم بیشتر با خدا حرف بزنه...

همینش قشنگه...

ممنون خدا جونم

  • ۹۲/۱۱/۱۶

نظرات  (۴)

حس خوبی بهم دست داد ...
زیارت قبول
  • بنده ی خدا
  • با بند آخرش خیلی موافقم ....
    وقتی محـبت کردم و تنــــها شدم

    وقتی دوســت داشتم و تنــها ماندم

    دانستم باید تنـها شد و تنـها ماند

    تا “خـــــدا” را فهمید ...
    تنهایی که باعث تفکر و حرکت بشه زیباست
    گاهی زیارت تنهایی میچسبه
    قبول باشه
    التماس دعا
    سلام ...
    خواهرم دست نوشته هات خیلی زیباست...
    میدونم که احساس قلبیتو مینویسی وبه همین خاطر هم به دل میشینه...
    راستش من عاشق جدم ابا عبداا... ومادر زهرا هستم...
    اینو جدی گفتم وقسم میخورم که برای عاقبت بخیریت پیش جده سادات دعا کردم...
    حس وحال وبت رو دوست دارم...
    انشاا... که عاقبت بخیر بشی آبجیه گلمممممممم
    یا زهرا....

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">