مراقبت...
می گفتند: شلمچه را نمی شود بنویسی،شلمچه راباید ببینی. یکی هم می گفت: حیف است تنها با چشم سر ببینی، کم بهره می مانند آنان که به چشم سر اکتفا می کنند.ضررمی کنند آنان که با چشم دل شلمچه را نمی بینند.......
حالا تو بگو: با چشم دلی که سالها بسته مانده، خدایا چه کنم؟
خیلی ها شلمچه روبا غروبش میشناسند. غروب که میشود سرخی آسمان که جای خورشیدرا میگیرد،حزن عجیبی میریزد دردل های عاشق.
آدم انگار دیوانه می شود. انگار یه عالمه حقیقت، یه عالمه ذکر،یه عالمه صدا وناله میخواهند هجوم بیاورندبه مغزت وتو درامان نیستی ازهمه اینها.
عجیب است... آدم درهجوم این همه باشدولذت ببرد،عشق بازی کند،خودش رابیندازد روی خاک
و خاک رامشت کند و توی دست هایش بگیرد ... خدایا میدونی چیه؟
امسال اما امیدهای دیگر بسته ام! خدایا یاری ام کن، نه در حد خودم، در آخرین حد توانایی ام.
خدایا یاری ام کن من برای تو پرهیز می کنم،چشمانم را، زبانم را، دلم را، مراقبت می کنم ، از
من همین بر می آید خدایا .....
...................................................................
باید ... بشود.
دلم تنگه شلمچه ست... اون لحظه غرویش که دلت داره کنده میشه ... که بعد نماز هوا تاریک میشه ...که میخوای بمونی ... که میدونی برگردی دوبــــــــــــــــــــــــاره عوض میشی... که نمیشه بمونی ...
صداش تو گوشمه ... بر دلم گریه کن خووووووون ببار وصدای اون دختره شهرستانی که با اون لهجه ی قشنگش شیون میکرد و افتاده بود رو خاکا ی سمت راست و خدا رو صدا میزد و میگفت
ولم کنییییید خدااااااااااااااااا نمیخوام ازین جا برم ولم کنیییید...
همون چیزی رو میگفت که تو دل همه بود...
- ۹۲/۱۱/۱۰
خسته نباشید