گروه خواهران جنبش دانشجویی حیا
یک بار تو یه وضعیتی بودم اصلا بهم چاقو می زدی خونم درنمیومد، یه دختر خانم 16-17 ساله ی فوق العاده زیبایی بود که پالتو و شال سفید شیری پوشیده بود و با کمال تاسف هم جوراب سفید شیشه ای نه زخیم حتی... اصلا وضعیتی بود... با پدرش بود. من تو ماشین بودم ولی اون رفت تو شیرینی فروشی.
من برعکس همیشه حتی یه لحظه هم صبر نکردم که فکرکنم...رفتم تو، داشتن نگاه میکردن شیرینی ها رو که به پدرش گفتم: ببخشید میتونم یه لحظه وقتتونو بگیرم؟ خیلی مودبانه گفت خواهش میکنم، گفتم پوشش دختر خانومتون واقعاً مناسب شهر نیست، خواهش میکنم دیگه نپوشید، و تو این جمله آخر روم به خود دختر خانومه بود، با یه لبخند البته که فراموش نشه..یهو آقاهه لحنش عوض شد، گفت چی بگم خانوم...؟ دست گل مادرشه.. من که آنقدر جا خورده بودم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم..فکر کنم گفتم خدا خیرتون بده، ولی آخرش طاقت نیاوردم، گفتم تو رو خدا یه ذره به دل امام زمان رحم کنین آخه... اون ها هم کلا طی صحبت کردن هی سر تکون میدادن و میگفتن چشم، بله..، خیلی سخت بود موقعیتش..بعدش که برگشتم تو ماشین فکر کنم تا خود مقصد داشتم گریه میکردم...؛ تو رو خدا برا هم دعا کنیم، کوتاهی نکنیم... .
- ۲ نظر
- ۰۹ آذر ۹۳ ، ۲۱:۴۷