دلتنگ بوی ماه مهر
این اولین اول مهریست که بی ذوق تحصیل و خرید دفتر و لوازم تحریر به سر میبرم
فکر کنم سال 77 - 76 بود ...
اول مهر جشن شکوفه ها من و رفیق شفیق بر حسب اتفاق کنار هم نشستیم و بعد شدیم رفیق ...
و حالا او رفیق ِ شفیق من است .
امروز برای کاری باید در مدارس حضور داشتم و گزارش هایی تهیه میکردم / خیلی دلم گرفت ...
اتفاقا با رفیق شفیق با هم بودیم خیلی هم یاد ِ خاطرات کردیم ...
اون موقع ها به نظرمون مدرسه مون خیییلی بزرگ بود و صد البته فکر میکردیم پنجمی هامون بزرگ ترین انسان های
روی زمین هستن :دی
اما امروز با تعجب منو رفیق بهم میگفتیم چرا این اولی ها انقد کوچولوان .. مدرسه چقد کوچیکه ..
خودمون رو یادمون رفته بود ...
گذر عمر ...
هـــعی
حالا میگم چرا دلم گرفت ..
*برای گزارش ها باید عکس هایی تهیه میکردیم و تو عکس هامون نباید خانوم ها خییلی بی حجاب بودن ..
برای همین خیلی باید حواسمون جمع میشد ..
چون اکثرا ...
چه عرض کنم ؛ وضعیت وحشتناک بود ...
نمیدونم واقعا چیکار باید کرد برای این وضعیت به وجود اومده و آلودگیه فرهنگی و تغذیه های فرهنگی
نامطلوب شبانه روزی غرب و صرف هزینه های گزاف برای از بین بردن حجاب و به خصوص چادر ... ؟؟!!
چادر هایی که کم کم از سره تموم این مامانا در اومدن ...
اون موقع ها که دبستان بودیم یادمه اکثر مامانا چادری بودن .. اما حالا چی ؟
سره معلمش نیس چه برسه به مامانا بعد حالا چطور میشه از بچه انتظارداشت؟؟!!
عکس نوشت : می خواستم یه عکس ِ رفیق ِ فانتزی بذارم اما هر چقدر گشتم همه دوتایی ها نوعش متفاوت بود.
یاد کتاب فانوس زائر افتادم که تو جنوب بهمون دادن و این سه رفیق...
رفیقم رفیقای قدیم ...
یه رفیقم نداریم بره شهید شه ما رو هم شفاعت کنه ...
اما
خیلی از همین رفقا رفتند تا چادری خاکی نشود ...
همه شان سرخی خونشان را به سیاهی چادرمان امانت دادند و رفتند ...
.
.
.
+ امر به معروف و نهی از منکر ِ درست را یاد بگیریم ...
تنها کار واجبیست که در این شرایط می توان انجام داد
امانت داری کنیم ...
نهی از منکر
از اصفهان به قم می رفت. صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد شهید جلال افشار را آزار می داد. رفت با خشرویی به راننده گفت:
اگه امکان داره یا نوار رو خاموش کنید یا برای خودتون بذارین.
راننده با تمسخر گفت:
اگه ناراحتی می تونی پیاده شی!
جلال رفت توی فکر! هوای سرد بیابان تاریک و ... نیت کرد تا وجدان خفته راننده را بیدار کند. این بار به راننده گفت:
اگه خاموش نکنی پیاده میشم!
راننده هم نه کم گذاشت نه زیاد، پدال ترمز را فشار داد و ایستاد و گفت:
بفرما!
جلال پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد!
همین که جلال به اتوبوس رسید، راننده به جلال گفت:
بیا بالا جوون ، نوار رو خاموش کردم.
سالها بعد که خبر شهادت جلال را به آیت الله بهاء الدینی دادند، ایشان در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمودند:
امام زمان (عج) از من یک سرباز خواست، من هم صاحب این عکس را معرفی کردم.