روز نوشت 4 شهریور ( حضور در منزل شهید خلیلی)
برادر شهیدم
راهت ادامه دارد ...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
به همت " وبلاگ فانوس جزیره " و کمک خدا سه شنبه ای که گذشت توفیقی شد تا در منزل
شهید خلیلی حضور پیدا کنیم.
طبق معمول منو رفیق شفیق هم با هم رفتیم ..
.
.
فوق حد تصورم بود
من کجا بودم ؟!
کجا نشسته بودم ؟!
روی یه فرشی که ...
یکی از همون فرش و زمین به عرش رسیده بود ؟
و الان پیش حضرت اربابــــ و ...
گوشم چی میشنید؟!
صدای مادری رو میشنیدم که این مادر مثل مادر های شهدای ِ جنگ ِ سخت* ؛ پیر نبودند ..
مادری که بچه شون اگر الان .... ، از من هم کوچکتر بود ..
مادری که خیلی با صلابت و قوی از پسرشون می گفتند ..
از کسی که بزرگ بوده از همون بچگی ..
تنها سوال ِ خودم از خودمم تو کل مراسم دیدار همین بود و بس ..
که باید بزرگ بود و تو چرا نبودی و نیستی ؟!
توی هر خانواده ای بچه های اول یه جورایی انگار کلا بزرگن همیشه و بچه های کوچیک همیشه
کوچیک خونه ..
منم همیشه کوچیک بودم هم کارهام ؛ هم رفتارم ..
اما خواهرم اصلا اینطور نبوده از همون اول .. همیشه بزرگ بود و کارهاش جدی و اصلا لوس نبود
بر خلاف من ..
هیچ وقت بزرگ نبودم ...
..
مادر شهید تعریف می کردند تو اوج درد هم ، وقتی دکتر میپرسید علی درد داری؟
می گفت : نه فقط مادر نباشن ..
خیلی حرفه هیچ وقت غر نزنی .. نق نزنی .. و تو اوج درد عین خیالتم نباشه و بگی نه ..
فقط مادر شما نباشید .. ؛ چون می دونی اون مادره و خیلی خوب میفهمه ...
بله معلومه که درد داری اما این دردا برات درد نیست ...
چون بزرگی و بزرگا درداشونم بزرگه ..
بره شما بزرگا دردای دیگه درده..
از همون دردا که راضی میشی براش جونتم بدی..
دفاع از ناموس ..
امر به معروف و نهی از منکر ..
حجاب ...
عفاف ...
اما خیلی ها الان ..
انقدر روحشون کوچیکه و قدرت درک ندارن که چی براشون خوبه و چی بد ...
هم با آقایونم هم خانوما ...
...
یا خیلی چیزای دیگه که از حد ِ منه خاکی به دوره ..
منو رفیق دو تایی تو یه اتاقی نشسته بودیم که انگاری اتاق خواهر کوچولوی شهید ( مبینا خانوم ) بود
و همونجا تو اتاق با یه دختری مشغول صحبت بود ..
از داداشش میگفت و عکسای داداششو با شعف زیاد به اون دختر خانوم نشون میداد
و بره هر عکس کلی خاطره تعریف می کرد ..
انقدر با ذوق و شعف تعریف می کرد که منو رفیق شفیق هی بهم نگاه میکردیم و
لبخند میزدیم ازون لبخندا که از صد تا گریه بدتره ..
از اتفاقات هر عکس میگفت .. با یاد ِ برادرش هم شاد بود ..
از اینکه خواب داداششو دیده و اومده تو خوابش و این بهش گفته داداش تویی ؟ اونم گفته این روحمه ...
خیلی خوب نمی شنیدیم اما واقعا غم از دست دادن یه همچین پسر و داداشی واقعا سنگینه ..
اینکه انقدر خوب و بزرگ باشی و دیگه نباشی پیش کسایی که دوسِت دارن
و از بودن باهات خوشحالن ..
اما اینجاست که معنای ایمان رو میشه فهمید ..
ایمان شهید ...
اینکه علی خلیلی شهید شد و رسید به مقام شهید واقعا تبریک داره و خوشحالی و البته شعف ..
و همه این شعف ها از ایمان ِ ..
اصلا باید رفت و به این خانواده تبریک گفت بخاطر نوع تربیت همچین فرزندی ..
و این خانواده باید خوشحال باشند چون فرزندشون عاقبت بخیر شد و رفت .. و ماند ..
و ان شاالله خداوند بخاطر این داغی که بر دل این خانواده وارد شده ، با شهدا و صالحین
محشورشون کنه ..
و ما هم باید بشینیم فقط غبطه بخوریم .. و سعی کنیم سر سوزنی خودمونو برسونیم...
حالا که این شهید ماند و ما همچنان رفتیم !!!
باید کاری کنیم تا ما هم بمانیم و ماندن ، فقط با شهادت امکان پذیر است ...
با جانبازی در راه حق ..
اینکه هدف این شهید رو بفهمیم و درین عرصه تلاش کنیم ..
فهمیدم معبر ِ شهادت خیلیم بازه اما شهید نیستم ..
باید شهید بود تا شهید شد ...
و علی خلیلی شهید بود که شهید شد ..
...
و تو ای برادر شهیدم ..
من ؛ منی که هنوز نفهمیده که هست و چه.. به تو قول میدهد
باحفظ این ارثیه ی حضرت مادر (س)
و قدم در این عرصه
و صد البته ترویج این فرهنگ ِ زهرایی
راهت را ادامه دهم ..
فقط
نگاهت و کمکت را ازما دریغ نکن ....
پ.ن :
عکس زیاد گرفتم از اتاق شهید و اتاق خواهر شهید حتی از کتابایی که شاید شهید خونده باشن ...
اما به خاطر هیجانات شدیدم ، هیچ کدوم خوب نشد ؛ همش دستم لرزیده و تار شده ..
این رو هم نمیخواستم بگذارم اما .. دلم نیومد ..
خواستم بره همه آرزوی شهادت کنم ..
همه وقتی میمیرن یه ربان مشکی میزنن گوشه قاب عکسش که ینی اینم رفت و ...رفت ...
اما گویا اونایی که خدا میشه خون بهاشون و قراره بمونن قضیشون کمی متفاوته ..
آره ..
ان شاءالله کنار قاب عکس هامون یه یا زهرا (س) قرمز بزنن صلوااااااااااااات ...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
- ۹۳/۰۶/۰۹
گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب
شیرینتر است و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است.
راز خون در آنجاست که همهی حیات به خون وابسته است.
اگر خون یعنی همهی حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس
بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند.
راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد.
و آن کس که لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و
افسردگی هیچ نمییابد...