باید مراقبـ بود ...

باید مراقبـ بود ...

یادی از مرگ و اسیران ِ خاک ...

جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۴۵ ب.ظ

 مقصد دور نیست...

 از همین الان شروع کن

روزی می رسد که فقط تو میمانی و او

و همان لحظه است که میفهمی

از اولش هم باید فقط او را دوست میداشتی و بــس ...

 

این عکسو چند وقت پیشا که دیدم خیلی برام سنگین اومد

یه جورایی وحشت برم داشت 

اسمع  افهم یا فلان ابن فلان  

ابکی لظلمت قبری ...

ابکی لضیق لحدی ...

 خدا خودش کمک کنه  باید مراقب بود ...

باید حواسمون به اعمال و رفتارمون باشه .. خیییلی ...  :((

من اما  

بعد ِ اینکه یکی میمیره تازه حس ِ متنبهیم  گل میکنه و هی به خودم قول میدم که دیگه ازین به بعد ...

این پست ، راست ِ‌راستش به مناسبتِ تنبهم از  چهلم ِ آقای همسایمونه که امروز بود ...

خدا بیامرزدشون  

آقای خوب و مهربونی بودند دلم برای سلام و علیک های توی کوچه تنگ میشه ...

و اون دلسوزیها و نگرانیهاشون برای من و  همه ..

باور ِ نبود ِ یکی خیلی سخته

من هنوز گاهی یادم میره مادر بزرگ ِ‌عزیزم دیگه نیست ...

حس میکنم همیشه تو خونشه اما وقتی میرمو جای خالیشو میبینم  غصم میگیره

هیچ وقت  آخرین شب ِ بودنشو فراموش نمیکنم و اون بوس ِ آخر از پیشونی ِ سردش ...

دلم میخواست بمونم اما امتحان ِ‌الکترو مغناطیس نذاشت  ولی دیگه هیچ وقت نتونستم لمسش کنم

خوب یادمه چهل روز قبل

همون روز که خوب و خوش مثل ِ همیشه داشت منو میخندوندو شیرین زبونی میکرد ...

منم موهای مثل ِ‌برفشو شونه میکردم  و مامان جونمم پاهاشو ماساژ میداد ...

 یادمه داشتیم فیلم  ِ وضعیت سفید رو تماشا میکردیم ..

همون روز  یهو سکته کرد

دستش تو دستم بود گرم و تپل .. هنوز حسشون تو  دستام هست ...

حتا تو خود ِ آمبولانس ...

اما چهل روز بعدش دیگه از پیشمون رفت ..

هیچ وقت یادم نمیره نمیشد سرشو کلاه بذاریم و یه جورایی بپیچونیمش یا یواشکی یه کاری کنیم ..

با اینکه سواد نداشت اما اگه پیشش میشستی درس بخونی و حواست به درست نبود زودی میفهمید

 و  بهت گوشزد میکرد .. " بخون .. بازی نکن "

هی روزگار ...

یه بار ازش پرسیدم  مام بزرگ  شما از مردن نمیترسی !!

بهم گفت نه اصلا ، مردن که ترس نداره  مگه تو از خوابیدن میترسی ؟

یه موقعی  میشه که آدم خیلی خسته میشه  و میخواد هر چه زود تر بخوابه  آخه خستس ...

مردن هم همینه .. وقتی پیر میشی خسته میشی  دیگه  ...

دوست داری بخوابی ..

حالا قصه ی این آقای همسایه  ما هم همین بود

 مدت کمی مریض بود اما به بابام گفته بوده دیگه خستم از دنیا

از خدا خواسته بود مراسماتش تو شبای قدر باشه که بود ...

+اما یه صحنه ای تا همون آخر ِ‌عمر تو ذهنم خواهد ماند

روز تشییع ِ این آقا ، من خواب بودم و با صدای لا اله الا الله بیدار شدم زودی رفتم دم ِ‌در

و دلم گرفته که  بود داغون تر هم شد

پسرش انقدر حالش بد بود که دنبال  باباش میدویید و مکررا میخورد زمین ....

نمیفهمید پاهاشو چه طوری رو زمین میذاره ..

صحنه ی دردناکی بود..

نتونستم تحمل کنم

دلمو خیلی سوزوند ..

 

...

به قول این رفیق شفیق که تو راه فرهنگسرا  کار ِ همیشَشِه سه ساعت نام میبره

 این و اون و فلان و بهمان  همسایه ی دو تا اون وری سه تا اینوری

بالایی پایینی  ...میگه و میگه ..

اونایی که بی وارث هستن و کسی رو ندارن تا یادشون کنه

اونایی که بد وارث هستن و وارثاشون خیر که نمیرسونن شر و عقوبت هم میرسونن

همه و همه حتا ما که خیر ِ سرمون مثلا زنده ایم ...

نثار ِ روحشون...

یه دونه صلوات بی فاتحه !!!!!!

دیگه رفیق ِ شفیقه دیگه...

(اللهم صل ِ علی محمد و آل محمد )

 

ولی آدم ها میرن اما خاطراتشون همیـــــــشه یادمون میمونه ...

  • ۹۳/۰۵/۳۱

نظرات  (۹)

یادش بخیر زوایی که از مرگ نمی ترسیدم و وصیت نامه امم زیر سرم بود!!!!

حالا...


خدایا رحم کن

تا پاکمون نکردی خاکمون نکن


خدا بیامرزه همه ی رفتگان رو



پاسخ:
پاسخ:
ممنون آبجی ...

ان شاالله همه رو بیامرزه ...
سلام
دلمون لرزید
راستش از مردن نمی ترسم اما این پست یه نگرانی عجیب را به دلم وارد کرد ...
خدا عاقبتمون و ختم به خیر کنه انشالله

//////////
ﻣﻦ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمی شوﻡ ﻭﻟﯽ …
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ …
ﯾﮏ ﻣﻼﻓﻪ ﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ …
ﺑﻪ ﻣﻦ …
ﺑﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﻢ …
ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﯽ ﻫﺎﯾﻢ …
ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻡ …
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﮑﺴﻢ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ:
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ!

پاسخ:
پاسخ:
:(( :((

اگر شهید نشیم میمیریم ....

آره چه قشنگ نوشتید ، میگن ... و چقدر زود دیر میشود

خدااااااااااااااا

و عجل فرجه
ای کاش که متنبه شویــــــــــــــم...

پاسخ:
پاسخ:
بعله ...
اونم از نوع ِ‌ پایدارش
خدا خودش به همه مون کمک کنه
ان شاء الله
سلام...

پاسخ:
پاسخ:
علیکم سلام

ان شاالله
زندگی ست دیگر…

همیشه که همه رنگ هایش جور نیست

همه سازهایش کوک نیست ،باید یاد گرفت با هر سازش رقصید

حتی با ناکوک ترین ناکوکش،

اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن


پاسخ:
پاسخ:
فراموشی هم خوبه اما ...

بعضی چیزها هرگز فراموش نمیشن ...
حرفی از جس دل زدید
دقیقا همین حسه 10 روز قبل داشتم که مادر بزرگم که طبقه پایینمون بود به رحمت خدا رفتند و خودم با دستای خودم تو قبر گذاشتمش...

ای کاش اگاه شم ... بیدار شم
روزت مبارک آبجی جان



پاسخ:
پاسخ:
به همچنین آبجی جونم
سلام عزیزم

برا هفته بعد قرار بذاریم با شما و دوستتون بریم مزار شهدا

پاسخ:
پاسخ:
سلاام

دیشب تو هیات گفتم شاید باشید... اما ندیدمت؛ پیامم دادم ...

باشه حتما ...

با رفیق شفیق

سلام علیکم
محمد امین رو نگفتید ...
مثل این که با این خواهر ما خورشید حسابی رفیق شدید ..
عاقبتتون بخیر / یاابوتراب

پاسخ:
پاسخ:
سلام

محمد امین رو که مامانشون بردن منزل زود ...

اما دو تا دو قلو دختر بودند که ...

دو باره صوت و گوش دادم همش برام جدید بود... ( لبخند )

بله از برکات منزل شهید خلیلیه دیگه ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">