یادی از مرگ و اسیران ِ خاک ...
مقصد دور نیست...
از همین الان شروع کن
روزی می رسد که فقط تو میمانی و او
و همان لحظه است که میفهمی
از اولش هم باید فقط او را دوست میداشتی و بــس ...
این عکسو چند وقت پیشا که دیدم خیلی برام سنگین اومد
یه جورایی وحشت برم داشت
اسمع افهم یا فلان ابن فلان
ابکی لظلمت قبری ...
ابکی لضیق لحدی ...
خدا خودش کمک کنه باید مراقب بود ...
باید حواسمون به اعمال و رفتارمون باشه .. خیییلی ... :((
من اما
بعد ِ اینکه یکی میمیره تازه حس ِ متنبهیم گل میکنه و هی به خودم قول میدم که دیگه ازین به بعد ...
این پست ، راست ِراستش به مناسبتِ تنبهم از چهلم ِ آقای همسایمونه که امروز بود ...
خدا بیامرزدشون
آقای خوب و مهربونی بودند دلم برای سلام و علیک های توی کوچه تنگ میشه ...
و اون دلسوزیها و نگرانیهاشون برای من و همه ..
باور ِ نبود ِ یکی خیلی سخته
من هنوز گاهی یادم میره مادر بزرگ ِعزیزم دیگه نیست ...
حس میکنم همیشه تو خونشه اما وقتی میرمو جای خالیشو میبینم غصم میگیره
هیچ وقت آخرین شب ِ بودنشو فراموش نمیکنم و اون بوس ِ آخر از پیشونی ِ سردش ...
دلم میخواست بمونم اما امتحان ِالکترو مغناطیس نذاشت ولی دیگه هیچ وقت نتونستم لمسش کنم
خوب یادمه چهل روز قبل
همون روز که خوب و خوش مثل ِ همیشه داشت منو میخندوندو شیرین زبونی میکرد ...
منم موهای مثل ِبرفشو شونه میکردم و مامان جونمم پاهاشو ماساژ میداد ...
یادمه داشتیم فیلم ِ وضعیت سفید رو تماشا میکردیم ..
همون روز یهو سکته کرد
دستش تو دستم بود گرم و تپل .. هنوز حسشون تو دستام هست ...
حتا تو خود ِ آمبولانس ...
اما چهل روز بعدش دیگه از پیشمون رفت ..
هیچ وقت یادم نمیره نمیشد سرشو کلاه بذاریم و یه جورایی بپیچونیمش یا یواشکی یه کاری کنیم ..
با اینکه سواد نداشت اما اگه پیشش میشستی درس بخونی و حواست به درست نبود زودی میفهمید
و بهت گوشزد میکرد .. " بخون .. بازی نکن "
هی روزگار ...
یه بار ازش پرسیدم مام بزرگ شما از مردن نمیترسی !!
بهم گفت نه اصلا ، مردن که ترس نداره مگه تو از خوابیدن میترسی ؟
یه موقعی میشه که آدم خیلی خسته میشه و میخواد هر چه زود تر بخوابه آخه خستس ...
مردن هم همینه .. وقتی پیر میشی خسته میشی دیگه ...
دوست داری بخوابی ..
حالا قصه ی این آقای همسایه ما هم همین بود
مدت کمی مریض بود اما به بابام گفته بوده دیگه خستم از دنیا
از خدا خواسته بود مراسماتش تو شبای قدر باشه که بود ...
+اما یه صحنه ای تا همون آخر ِعمر تو ذهنم خواهد ماند
روز تشییع ِ این آقا ، من خواب بودم و با صدای لا اله الا الله بیدار شدم زودی رفتم دم ِدر
و دلم گرفته که بود داغون تر هم شد
پسرش انقدر حالش بد بود که دنبال باباش میدویید و مکررا میخورد زمین ....
نمیفهمید پاهاشو چه طوری رو زمین میذاره ..
صحنه ی دردناکی بود..
نتونستم تحمل کنم
دلمو خیلی سوزوند ..
...
به قول این رفیق شفیق که تو راه فرهنگسرا کار ِ همیشَشِه سه ساعت نام میبره
این و اون و فلان و بهمان همسایه ی دو تا اون وری سه تا اینوری
بالایی پایینی ...میگه و میگه ..
اونایی که بی وارث هستن و کسی رو ندارن تا یادشون کنه
اونایی که بد وارث هستن و وارثاشون خیر که نمیرسونن شر و عقوبت هم میرسونن
همه و همه حتا ما که خیر ِ سرمون مثلا زنده ایم ...
نثار ِ روحشون...
یه دونه صلوات بی فاتحه !!!!!!
دیگه رفیق ِ شفیقه دیگه...
(اللهم صل ِ علی محمد و آل محمد )
ولی آدم ها میرن اما خاطراتشون همیـــــــشه یادمون میمونه ...
- ۹۳/۰۵/۳۱
حالا...
خدایا رحم کن
تا پاکمون نکردی خاکمون نکن
خدا بیامرزه همه ی رفتگان رو