باید مراقبـ بود ...

باید مراقبـ بود ...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تذکر لسانی» ثبت شده است

۰۶
بهمن
۹۳

فطرت پاک

خوشگل شو...

 گروه خواهران جنبش دانشجویی حیا 

 
سلام
بنده یه پسر 4ساله دارم، دیروز باهم سوار مترو شدیم.
یه خانم بدحجاب شروع کرد بازی کردن با پسرم،پسرم اخم کرد بهش گفت
 شما زشتی.همه برگشتن سمت ما.خانم گفت چرا عزیزم؟ پسرم گفت برو اونور
،خانم گفت چیکار کنم باهام دوست شی،گفت خوشگل شو!!!!
همه واگن زوم کرده بودن روی ما،خودم تعجب کرده بودم، ولی چیزی نگفتم. 
گفت چیکار کنم خوشگل شم بلا؟! 
پسرم گفت مثل مامانم شو،لبخند رو لبای خانومه ماسید. یه نگاهی به من کرد،
بهش لبخند زدم و گفتم شما از من زیباتری قطعاً اما فطرت بچه که پاکه 
اینطوری دوست داره!(به گردی صورتم اشاره کردم)
حواسم بود که چند نفر خودشونو جمع کردن،خانومه مصنوعی دستشو برد به
شالش، پسرم گفت گوشوارتو بکن زیر روسریت. 
باور نمیکنین چه جوی بود.
آنقدر حیرت انگیز بود فضا که همه متعجب بودن.یه دختری اون طرف تر با لج
پیاده شد و گفت بچه هاشونم کردن گشت ارشاد،حال آدمو به هم میزنن.
 اما کسی دیگه چیزی نگفت.خانومه که خودشو جمع کرده بود به پسرم گفت حالا
باهام دوست میشی؟! 
پسرم به من گفت مامان منو بشون روی پات این خانمه بشینه خسته نشه.
خانمه دلش ضعف رفته بود نشست ونازش کرد.پسرم گفت جا بهت دادم منو دعا کن.
 (بهش گفتم تو مترو و اتوبوس به هرکس جا بدیم برامون دعا میکنه،اینو به همه خانوما میگه...) 
خانمه گفت تو باید برای من دعا کنی و بهش شکلات داد.فهمیدم حالش عوض شد،
 راستش خودم هم بغض کرده بودم...
۱۱
آذر
۹۳

گروه خواهران جنبش دانشجویی حیا 

با یاد شهیدان علی خلیلی و مدد خانی

روز دوشنبه رزم نمایشگاه کتاب، موقع برگشت رو با یکی از دوستان بودم، تو مترو، تو ایستگاه دروازه ی دولت، خواستیم که از پله  برقی به سمت خط 3 مترو بریم، دو تا خانم رو دیدیم که ظاهر مناسبی نداشتند، من اصلا حواسم نبود، دوستم بهم گفت که به اینها تذکر بدیم، یا علی گفتیم و باهاش جلو رفتیم، سلام دادیم و بهشون توضیح دادیم که پوششتون درست نیست، در شان شما نیست ......وخلاصه بعد جمله های ما خانمه یه نگاهی به ظاهر من انداخت و  با صدای بلند گفت:

شما حق ندارید تو کار من دخالت کنید، به چه حقی این حرفها رو به من می گید  .......منم برگشتم با صدای آروم بهش گفتم به خاطر خودت می گم....  وقتی دیدیم بلند حرفش رو می زنه و ممکنه دعوا بشه ،من و دوستم از خانمه سریع جدا شدیم  و به طرف پایین پله ها  داخل جمعیت گم شدیم و راهمون رو ادامه دادیم و از قضا این دو تا خانم هم با ما هم مسیر بودند... ولی اونا از پله برقی می اومدند پایین.

این خانم هم چنان با صدای بلند داشت با دوستش حرف می زد ، به طوری که همه می شنیدند، و بین حرفهاش از کلمات زشت هم استفاده کرد...و همه داشتند این دونفر رو نگاه می کردند که اینا مخاطبشون کیا هستند.

من و دوستم ریلکس بودیم و اصلا پشت سرمون رو نگاه نکردیم تا اینکه کلا صدا قطع شد.... تو این چند ماهی که خدا توفیق داده و نهی از منکر رو انجام میدیم، تا حالا با این موردی که براتون تعریف کردم، دوبار همچین اتفاقی برام افتاده، بقیه ی مورد ها ، خانمها خیلی خوب برخورد کردند..

ممکنه نهی اولی ها با خوندن این مورد انگیزه شون رو از دست بدند، ولی گفتن این واقعیت، شاید برای بعضی از افراد کارساز باشه. با این واقعیت ها نباید ذره ای از واجب فراموش شده مون کوتاه بیایم.....

خدا برای ما مهمه، نه سرزنش و ناسزا شنیدن و تحقیر....

۰۹
آذر
۹۳

گروه خواهران جنبش دانشجویی حیا

یک بار تو یه وضعیتی بودم اصلا بهم چاقو می زدی خونم درنمیومد، یه دختر خانم 16-17 ساله ی فوق العاده زیبایی بود که پالتو و شال سفید شیری پوشیده بود و با کمال تاسف هم جوراب سفید شیشه ای نه زخیم حتی... اصلا وضعیتی بود... با پدرش بود. من تو ماشین بودم ولی اون رفت تو شیرینی فروشی.

من برعکس همیشه حتی یه لحظه هم صبر نکردم که فکرکنم...رفتم تو، داشتن نگاه میکردن شیرینی ها رو که به پدرش گفتم: ببخشید میتونم یه لحظه وقتتونو بگیرم؟ خیلی مودبانه گفت خواهش میکنم، گفتم پوشش دختر خانومتون واقعاً مناسب شهر نیست، خواهش میکنم دیگه نپوشید، و تو این جمله آخر روم به خود دختر خانومه بود، با یه لبخند البته که فراموش نشه..یهو آقاهه لحنش عوض شد، گفت چی بگم خانوم...؟ دست گل مادرشه.. من که آنقدر جا خورده بودم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم..فکر کنم گفتم خدا خیرتون بده، ولی آخرش طاقت نیاوردم، گفتم تو رو خدا یه ذره به دل امام زمان رحم کنین آخه... اون ها هم کلا طی صحبت کردن هی سر تکون میدادن و میگفتن چشم، بله..، خیلی سخت بود موقعیتش..بعدش که برگشتم تو ماشین فکر کنم تا خود مقصد داشتم گریه میکردم...؛ تو رو خدا برا هم دعا کنیم، کوتاهی نکنیم... .

۰۵
آذر
۹۳

* با تشکر از جنبش وارثان چادر خاکی .. که این خاطره رو ارسال کردند .  

مدتی بود تو محل کار، سیستممون خراب شده بود و برای بعضی کارها مجبور بودیم بریم پایین تو کافی‌نت و با سیستم مسئول it مون کار کنیم ...
یه روز که با دوستم مشغول کار بودیم یک لحظه چشمم خورد و ...
زاویه ما جوری بود که صفحه مانیتورش رو میدیدم اما خودش فکر نمیکرد که زاویه دیدم تا اون جاها برسه و...
خیلی بهم ریختم
تو اون لحظه حتی قدرت اینو داشتم که برم بکشمش از عصبانیت ...
واقعا قصد فضولی نداشتم و بی هوا چشمم خورد اما حالا که چشمم خورده بود باید کاری میکردم
اما
اصلا شرایط نهی از منکر نبود
داخل کافی‌نت گوش تا گوش ملت نشسته بودند و سکوت مطلق...

خلاصه گذشت و منم رفتم به مدیرمون گفتم که یه کاری کنن برای این وضعیت کافی‌نت و همینجوری الکی نباشه استفاده از vpn و رفتن به هر کجا ...
قرار شد یه نرم افزاری که زیر نظر نیروی انتظامیه نصب کنن که یه جورایی از طریق سرور همه رصد بشن ...
گذشت تا اینکه یه روز که هیچ کس تو کافی‌نت نبود این آقا پسر دوباره اومدن

حتی مسئول سرور هم نبود !!
فکرمو عملی کردم
رفتم پشت سیستم سرور نشستمو یه صفحه word باز کردم به تعداد سیستم های تو کافینت جمله ی عالم محضر خداست رو تایپ کردمو پیرینت گرفتم ...
هر جمله رو جدا جدا قیچی کرمو بردم ازون سیستم آخر بالای همه سیستم ها چسبوندم
وقتی رسیدم به سیستم خودش اصلا نگاش نکردم انگار دارم یه کار روتین انجام میدم
روبروش بودم اما مانیتورش رو به خودش بود و ...
چسبوندمو اومدم سر جام نشستم ....

حالا بالای همه سیستم هامون این جمله ی زیبا نوشته شده :
 

"عالم محضر خداست ..."

۰۵
آذر
۹۳

 

این روز ها درد ِ همه چیز یک طرف ؛ درد ِ این خداحافظی ها و حلالیت گرفتن ها هم 

از یک طرف ...

 

درد میکشم ..

درد نرسیدن ..

درد نشدن ؛

درد دچار نشدن 

وگرنه که کاری نداشت برایت ؛ من را هم زائرت میکردی...

 

عکس نوشت : شهید خلیلی ــ پیاده روی اربعین

 

 
 

 

سیجی عاشق کربلاست وکربلا را تومپندار که شهری است در میان شهرها 

و نامی است در میان نامها،

نه؛ کربلا حرم حق است وهیچ­ کس را جز 

یاران امام حسین علیه السلام راهی به سوی حقیقت نیست...

  شهید آوینی

تلنگر نوشت :‌ خیلی زشته دم از شهادت زدن و پا در میدان  نگذاشتن ..

 +++

بعدا اضافه نوشت : شنبه هشتم آذر  تولد شهید خلیلی ِ ... 

نمیدونم باید چی بگم 

نمیدونم باید شهید به ما کادو بده بره عاقبت بخیریش و تولدش یا اینکه ما باید ...

یا اینکه دیگه تولدش شده تاریخ ِ شهادتش ...

داشتم فکر میکردم چه لذتی داره ها ...

تبریک تولد از زبان ِ مادر ... از زبان ِ اربابـــ ...

تولدت ...

شهادتت ...

همش با هم مبارک !!

اصلا به نظرم تولدی که آخرش شهادت باشه تبریک داره وگرنه ...

اما خدایا

به مادرش ... تو این روزها صبر بده و اجر فراوان