باید مراقبـ بود ...

باید مراقبـ بود ...

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

۰۲
اسفند
۹۲
رفتیم بهشت زهرا ...

اولشم سر قبر تازه فوت شده ها تو قطعات جدید. انقدر ترسیده بودم که نفسم بسته شده بود ،تا چشم کار می کرد قبر بود ... خالی ... منتظربودن که پر شن...

شلوغ بود و همه تازه داغ دیده ... رفتم سمت قبرهای خالی تا داخلشو ببینم ...از شدت وحشت پاهام سست شد و نشستم ... عمیق تر از اون چیزی بود که فکرشو می کردم  و حتی تنگ تر...

تو گوشم هندسفری بود و چیزی پخش می شد، قطش کردم ... سنگینی اونجا از هزار روضه سنگین تر بود ولی اشکم جاری نمیشد ... کپ کرده بودم ... نگاهم  رفت سمت بقیه ...همه با دیدن قبرها میرفتن تو خودشون ... یه خانومه با سرو وضعه نا مناسب بهم نزدیک شد و با حالت حزن بهم گفت خدا کمکمون میکنه مطمئنم... چقدر ایمانش قویتر از من بود ... من می ترسیدم ... و مرگ و از خودم دور میدیدم...

غروب بود و شب جمعه و من فقط منتظر بودم از دنیای مردگان حقیقی زودتر خارج شیم و برسیم به گلزار ...

سر قبر پدر بزرگها و مادر بزرگها رفتیم و من هنوز در فکر عمق قبرهای جدید سه طبقه...

کم کم داشت هوا تاریک میشد و موندن تو قبرستون درست نبود ...

صدای اذان مغرب میومد و من دلتنگ شهیدان ...

خیلی اتفاقی رسیدیم به جایی که نماز مغرب جماعت میخوندن باورم نمیشد  ...

همونجا که چند بارم نماز خونده بودم ... همونجا نزدیک آوینی و صیاد ...

همونجا که اون دفعه شهید شاهدی رو پیدا کردم ...

 سمت راستت شهید سمت چپت شهید ... شب جمعه ... گلزار شهدا... فوق العاده بود ...

تا رسیدیم نماز جماعت شروع شد ... نمازی با مهر و تسبیح تربت ... حض محض بود...

حیف فقط تاریک شده بود و نمیشد عکس انداخت...

بعد نماز فقط یک جمله تو ذهنم بود...

" هر جا شهیدی هست میقات حضور است "

بعده نماز سلام بر امام حسین و...

نماز تموم شد و مامان و بابا نشستن و چایی و شکر پنیر  از ایسگاه صلواتی ...

منم رفتم تو تاریکی میونشون میچرخیدم ... همون چیزی رو که دوست داشتم قسمتم شد .. خودم بودم خودم ...

و خودشون تاریکه تاریک بود...

همشونم شهدای کربلای ۵ شلمچه بودن .... همینم منو بیشتر آتیش میزد...

اینجام احتیاج به روضه نداشت ...

از سر هر قبر یه صدای ناله میومد ، هر کی تو حال خودش بود ، یکی که افتاده بود رو  یه شهید و فقط می گفت کربلا کربلا...

نمیفهمیدم دارم کجا میرم ... سمته چراغ ها می رفتم  ...گمنام بودند و بالا سره هر کدومشون یه فانوس روشن بود ...راه رفتم میونشون و فکر و... خیال و... مادراشون ... انتظار...

گریه...

همیشه اونجا میومدم اما از یه مسیره دیگه... آخه داداشمم اونجا بود ... عکسشو گرفتم ...

نشستم همونجا پیشش ... و زیارت عاشورا ...

تو خودم بودم ... بابا زنگ زد و... اومدن اونجا و ...

نشسته بودم و باهاش حرف میزدم و میگفتم و میگفتم و ... یک لحظه سرمو آوردم بالا دیدم تو اون تاریکی های جلوم یکی ترسید... یه عکاس بود که داشت از بیچارگی من عکس می گرفت ... اگه واقعا در حالت عادی بودم میرفتم حسابشو میرسیدم اما.. بی رمق تر از این حرفا بودم ...اما بنده خدا بد جور ترسید...

خلاصه موقع برگشتن هنگ بودم...

بابام هی می گفتن دختر تو نمی گی یه بلایی سرت میاد سرتو میندازی میری تو تاریکی ...

من اصلا نمیشنیدم...

الانم که دارم مینویسم حالم زیاد جالب نیست یعنی اصلا جالب نیست... تازه دارم معنی انتظارو می فهمم ...

چقدر انتظار سخته...

کاش یه ذره ازین سختی انتظار و برای چیزای دنیایی برا اون کسی که اصله ... داشتیم ... یعنی داشتم ...

چقدر آقامون غریبه حتی میون خود ماها

چقدر تفاوت بود میان قبرستان مردگان با...

اونجا بوی زنده بودن  میومد ... بوی حرکت و...

هر چقدر فکر می کنم میبینم نه نمیشه من نمی تونم تن به مردن بدم ... باید زنده کنم خودمو ...اگه تونستم و خودمو زنده کردم بعدشم زنده میمونم وگرنه جام تو همون قبرهای عمیقه...

خدایا منو رها نکنی یه وقت...


ﺍﯾﻦ ﺩﻝﺍﮔﺮ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮ ﺳﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ
ﯾﺎ ﺍﻣﺮ ﮐﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ
ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻼﺻﻪ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻣﺖ
ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺸﺪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ:
***اللهم عجل لولیک الفرج***

.....

دل من است دیگر...
گاهی تنگ میشود....
گاهی میشکند...... وغروب جمعه ها میگیرد
وباز هم انتظار میکشد....

 .....

دل مرده ام قبول ولی ای امام من یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن...


یک سری عکس بی کیفیت و ناشیانه گرفتم

مراجعه به ادامه مطلب

۰۱
اسفند
۹۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۱۶