گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. . .
روز اول رجب است و نشسته ام یه گوشه ی خانه و غصه ی در نیامدن اسمم در اعتکاف
دانشگاه تهرن را می خورم...
صدای گوشی بلند میشود..
از آن طرف خط صدای " هم سخن " را میشنوم
میگوید و می گوید و ..
من در لحظه قبول میکنم ..
از میدان امام حسین و مسجدش می گوید ..
نماز میخوانم و سریع آماده میشوم و خودم را میرسانم ..
ثبت نام شروع شده..
تا نوبتمان شود
داخل مسجد .. من و هم سخن و یک نفر دیگر که آن هم غریبه نیست ..
نشسته ایم و مباحثه میکنیم و..
گویا اصل حرف یک چیز است اما خب نظرات متفاوت است
هم سخن میرود که به گفته اش نمازی بخواند ..
بعد از حدود یک ساعت و اندی بر میگردد !!
دوستان ِ مخلص ما ..
چه نماز هایی میخوانند ..
بحث ذکر های نماز است و خلوص و ..
چیز هایی که من خیلی دورم ازشان
لا بلای حرف ها ذکر های قشنگی است برای سجده و رکوع که نسبتا طولانیست و من !!
خیلی سر در نمی اورم..
شماره مان نزدیک شده ..
به حیاط میرویم تا آماده ی ثبت نام شویم ..
چه حیاطی .. چه گل های زیبایی ..
مست می شوم ..
بو می کنم .. از اعماق ِوجودم ...
لمس میکنم .. با تمام ِنیرو ..
هم سخن و دوست دیگر را وادار به بو کردن می کنم ..
از راز ِبوی گل ها کمی برایشان میگویم .. خودم هم تازه از خواهرم شنیده بودم ..
تا راز را می شنوند با تمام وجود بو می کنند و لمس می کنند و البته نظاره ..
فقط می گویم خدا خیلی عجیب است ..
چرا تا به حال به این اعجاز ها توجه نداشتم ؟
دوست دیگر میرود و ما را ثبت نام میکند
به محض دیدن کارت ،حالم دگر گون می شود
نگاهم به سمت مُهر است
امام حسین (ع)
ارباب مهربانی ..
یک لحظه عجیب تر نگاه میکنم ؛ البته کمی هم قشنگ تر ..
یعنی میشود ؟!!
من در همان حیرت .. هستم ..
دوست دیگر تماما از یک سور پرایز صحبت می کند و از ما میخواهد حدس بزنیم ..
دستمان را می گیرد و میبرد وسط ِ وسطِ میدان ..
تا بحال نرفته بودم!
درخت های نخل!
آفتاب سوزان!!
اینجا چقدر بوی آشنا می دهد!
ناگهان ..
به سورپرایز ِ دوست ِ دیگر میرسیم..
شهـــــــــــدای گمنــــــــام ِِ ِ آن صحرا ...
تعجب و حیرت ِ من و هم سخن غیر قابل وصف است ..
لحاظاتی خودمان را به قبور وصل میکنیم و عمیقا لذت میبریم ..
تا آنجا که یادم می آید چند تاییشان مربوط به همان فاو و اروند و.. بودند ..
زیارت عاشورا می خوانیم درست وسط ِ آن صحرا .. پیش ِ آن شهدایش والبته در روز اول رجبی که
لیلة الرغائب هم خواهد بود و شب جمعه و تازه اعتکافی نوشته ای و آن هم در مسجدش و از همه
مهم تر مُهری که به روی اسمت خورده ..
یعنی قرار است معتکف شوی ..
اگر توفیق دهند..
بروی یه گوشه ی خانه اش بست بشینی و خودت را وصل کنی یاحتی شده به زور وصله بزنی به
در ِخانه اش
در این بین هم بی تعلق ِبی تعلق ..
نه ملاقاتی داری ..
نه گوشی موبایلی ..
نه هیچ گونه وسایل ارتباطی دیگر ..
و نه حتی وسیله ی صوتیی ..
هیچ و هیچ ..
این بار باید خودت را هم راه ِ خودت کنی فقط همین ..
همان جور که همیشه باید می بودی و نبودی ..
تا شاید در آخر ،آن مُهر ِ با ارزش مِهری شود که تا آخر از همه چیز آزادت کند ..
رها .. همچون پرستویی که ..
مدت ها به دنبالش بودی ..
می روی خانه ی خدا .. مثل همان ها که مکه مشرف میشوند ...
خب مسجد هم خانه ی اوست دیگر..
روز اول و دوم دلت را به مولود کعبه وصله می زنی ..
دلت نیاز به شکاف دارد ..
از همان ها که روی کعبه خورد ...
روز اول و دوم را که ماندی روز سوم بایــــــــــــــــــد بمانی ..
انگار التماس ها جواب داده ..
""پشت در تاریک و من .. واهمه دارم..
من امانت نامه از فاطمـــــــــــــه دارم..""
انقدر می خوانی و می خوانی تا صدایت گیرا شود .. تا دلت دلــــــــــ شود ..
دلی که حرم ِ اوست ...
خودش را بیابد
و حرمش را...
هر کار که می خواهی و دوست داری یک نه!! میشنوی ..
که اینجا دیگر محل اشتباه ِگذشته ات نیست ..
اگر "غلط" بروی ..
باید وسایلت را جمع کنی ..
دیگر جایت اینجا نیست..
باید همان کار را بکنی که صاحب خانه می خواهد
لذتی بالاتر از این نیست که مهمان خدا شوی و او حتی اجازه خروج ازخانه اش هم به تو ندهد ..
به تو می گوید اگر دو روز ماندی و نرفتی روز سومت دیگر با خودت نیست ..
نگهت می دارم پیش خودم ..
آغوشم را باز می کنم و می گویم بیا ..
بیا بنده ی من ..
بیا در آغوشم ..
" من همیـــــــــــشه دوستت داشتم "
ولی ..
روز سوم که میشود .. لذت توی بغل ِ خدا بودن تو را مست می کند ..
نمی خواهی تمام شود ..
مسجد و مُهر و میدان .. همه و همه تو را به یاد ِ حضرت ارباب می اندازد ..
پنج شنبه است دقیقا روز ِزیارتیش ..
دلت را بردی پیش دخترش و لباس ِ ماتم او را پوشیدی ..
زیارتش را می خوانی ..
همان زیارتی که همیشه و همیشه هم راهت است ..
زیارتی که هم مربوط به پدرشان است و هم مربوط به خودشان
از زیارتت آبرو می خواهی ..
می خوانی..
اللهم الجعلنی عندک وجیها باالحسین علیه السلام فی الدنیا والآخره.
ارباب ِ مهربانی را پیش ِ خدا واسطه قرار می دهی ..
دلت را به چادر ِ زینب وصله می زنی ...
نمی توانی دل بکنی ..
شاید مثل همان وقت ها که مُحْرِِِم شدی ... این را نمیدانم ..
مثل همان لحظه ای که وصل ِ خاک ِ شلمچه شدی و نمی خواهــــــــی برگردی
مثل ِ همان لحظه که دوست داری تا آخر ِ عمرت در طلاییه بمانی ..
اصلا بشوی جزءی از خاک آنجا ..
بشوی از همان ها که پشت ِ لباسشان نوشته است ..
" آمده ام انتقام سیلی مادرم زهرا بگیرم "
همان ها که وقتی " فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ "کردی می نشینند یک گوشه برای خود ناله می کنند و
لذت می برنند و کفش هایت را صفا می دهند ..
دل کندن ..
این دل را از هر چه می کَنی قشنگ تر میشود
برای خودش دلبستگی های قشنگ تر پیدا می کند ..
دل بستن ..
وقتی در ِ دلت را بستی .. تازه دلبسته شدی...
.
.
.
کوله بارت را جمع میکنی ..
وقت خداحافظیست ..
کاش دلت دل شده باشد ..
کاش دلت کنده شده باشد..
کاش دلت بسته شده باشد ..
کاش شده باشی آنچه که باید
..
سفره جمع میشود ..
درست مثل ِآخر ِ ماه ِ رمضان ..
دلت می گیرد..
دلت تنگ میشود..
باید برگردی ..
برگردی و خود ساخته ادامه دهی ..
برگردی و با افتخار با خودت یکی شوی ...
همان خودی که مدت ها بود ازش فاصله داشتی..
همان که دلت برایش تنگ بود ..
منیت که رخت بست .. خود ِ خوب برای دلت مهربانی میکند..
فقط همیین ..
حلالیت می طلبم ...
و التماس دعای فرج دارم
یا حق
- ۹۳/۰۲/۲۲
التماس دعا سحر جون