باید مراقبـ بود ...

باید مراقبـ بود ...

...

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۱۲ ب.ظ

 دغدغه ها یک به یک تمام میشدند و کم کم سعی بر زندگی کردن در حال و فراموش کردن هر چه

 که پیش آمده بود ...

فراموشی...

کاش در همین کلمات خلاصه میشد

و چه دردناک بود روضه ای که دوباره حال را همچون گذشته کرد ...

و همچنان دل را غمبار ...

 

رفیق شفیق هم که نا مروتی کرد و

 گفت و خندید به تمام آنچه که ...

و همان جا بود که دوباره روز از نو روزی از نو...

رفیق جان بخند !!!

بخند که تمام دنیا به من می خندند...

بخند و شاد باش و افکارم را به سخره بگیر ...

ملالی نیست...

اول همه اش فقط گلگی بود اما،الان هر چه میگذرد ...

هر چه بیشتر میگذرد از خودم متاسف میشوم برای دهانی که بی موقع باز شد...

رفیق شفیق ، تو همچنان رفیق شفیق خواهی ماند ولی ...

این دل گرفته را چه کنم ؟

این دل خسته را چه کنم که تا می خواهد با زندگی بسازد و بفهمد چه خبر است و بسازد زندگی را...

بفهمد و مثل همیشه باشد...

همان همیشه ای که مدت هاست گمش کردم

همان همیشه ای که دلم برایش تنگ شده

برای شوخی ها و حتی خنده های از ته دلش

خراب میشود

همه چیز

بخند رفیق

بخند...

 

و تو ای شهیدم که تمام لحظه لحظه ام با تو گره خورده...

تو هم  می خندی!!!

بخندو شاد باش...

آسمان خوش می گذرد؟

آنجا هوا چطور است؟

می دانی چقدر حالو هوای زمین گرفته است!!

میبینی ؟ همچنان دست از اذیتت بر نداشته ام...

نه ؟!

گویا کارم این است که همه را اذیت کنم...

هر روز و هر لحظه ... دست از سرت بر نمیدارم...

نه؟!

ولی ... دیشب دلم را سخت شکستی...

دیشب به من فهماندی که صدایم گیرا نیست 

و یا شاید از بس اشتباهاتش زیاد  ست

خفه شده...

و دیگر برایت گوش نواز نیست...

که نمیرسد بهت

شاید هم میرسد

نمیدانم شاید از خوبیت میشنوی و پاسخم میدهی

اما ..

در بین راه گیر می کند و به من نمیرسد...

از آسمان تا زمین خیلی راه است نه؟

از اینجا تا تو...

شهیدم ... چرا نگاهت را نمیبینم؟

تو که می دانی حالم را...

و حتی ضعف ایمانم را...

آن همه قسم را چه شد پس؟

زمین گیریم را می بینی و بی پاسخم می گذاری...

خستگیم را میبینی و باز ...

و تو ای شهیدم ...

تو اگر بخواهی حتما ...

جوری که بشنوم و ببینم پاسخت را ...

ولی گویا ...

نمی خواهم فکر کنم به اینکه ...

نه ...

من ، بد...

اصلا خیلی هم بد ...

ولی تو که خوب بودی ... از همان اول...

اصلا اگر خوب نبودی که خدا نمی خریدت که برای خودش باشی...

پس این داستان چیست که رو به اتمام نیست؟؟!!

هر که هرچه بگوید مهم نیست...

اما تو... بیا و فقط یک نگاهم کن که چه سخت محتاج این نگاهم...

می دانی... بعضی خنده ها را اصلا دوست ندارم

ولی چه کنم که میخندند...

که زندگی که همه اش اینها نیست ... کمی هم واقعی باش...

کمی هم زندگی کن...

به چه زبانی بگویم که بفهمند.. من با اینجور زندگی تازه معنی زندگــــــــــــی را می فهمم ...

من با تو هست که میبینم خدایم را...

و تو ای شهیدم

 تویی که تمام واقعیت منی

و حتی تمام زندگیم...

همه میخندد...

میبینیشان؟

من که دل به تو دادم و به سرورت ...

پس این داستان چیست که رو به اتمام نیست؟؟!!

امام جواد و کربلا و شهید چمران!!!

چه ربطی بهم دارد...؟

همه را پاسخ میدهی...

ولی حتی خودم یک نگاه از تو نبینم؟

داستان چیست که اصلا نگاهت را نمیبینم؟

داستان چیست که قرار نیست سوره فجر در من اثر کند....

اصلا این سوره چه بود که افتاد توی دلم...

هیچ کس که نمیگوید...

تو هم نمیخواهی بگویی؟؟!!؟؟

  • ۹۳/۰۱/۱۹

نظرات  (۱)

سوره فجر...
پاسخ:
پاسخ: اینی که خصوصی زدی واقعا راسته؟؟؟؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">