بازه ... خیلی هم باز...
شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۱۵ ب.ظ
خدایا ..خیلی سخته ...امشب...
شب اول قبرشه...خودت کمکش کن...دقیقا دو ماه بعد از پدرش...
تو مراسمش داشتم فکر می کردم که چقدر زندگی دنیا کوتاهه... چقدر بی ارزشه ... چرا قدر لحظات خوبه زندگیمو ندونستم ... اگه همین الان بهم بگن وقتشه باید بری ... که تازه به هیچکس نمیگن ... بارمو بستم؟!
امشب داشتم فکر میکردم... ورد زبونم شده اللهم ارزقنا شهادت ... میرم جنوب حس میگیرم که خدااااااا کاشکی بودم اون موقع ... که الان معبر شهادت بستس ...
خواهرم تو مراسم بهم گفت .. . اگه همین الان بهت بگن بیا سوریه بجنگ ... یا بفرمایید شهید شید ! ... چی میگی؟ !
جا خوردم ...
دیدم نه ... وضعم خیلی خرابه ...
حالا کو شهادت ؟ من کجام و ...
من هنوز درگیر دنیام ودغدغه های دنیاییم...
امشب فهمیدم .... بازه ... خیلی هم باز ...
اما من...
- ۹۲/۱۱/۱۹
بهم سر بزنو نظرتو بگو